حکایت واقعی       آفام سیمان کار بود سال 63 یه خونه 60 متری داشتیم تو یه کوچه بن بست، محله شمیران‌نو‌تهران خدا رحمت کنه همه رفته‌گان رو. اقام میخواس خونه رو بفروشه ولی کسی نمی خرید نه اینکه نمیخریدن،  زیر قیمت میخواستن دلیلش خونه بغلی ما بود بنده خدا ادمای خیلی خوبی بودن، ولی دسشون تنگ بود، خونه شون خیلی داغون بود نمای بدی داشت. آقام هر بنگاه میرفت برا فروش خونه،  همه می گفتن همون خونه بغل اون خونه خرابه؟ یعنی توی هر کوچه ای مثلا قیمت خونه متری پنج میلیون بود،  خونه های کوچه ما رو سه میلیونم به زور می خریدن یه روز آقام دیگه طاقت نیورد رفت مصالح فروشی،  ماسه و سیمان خرید شروع کرد نمای خونه همسایه رو سیمان کردن همسایه بنده خدا تا متوجه شد  اومد بیرون گفت علی آقا داری چکار میکنی؟ من به خدا پول ندارما اقام برگشت وگفت، عیب نداره، من درستش می کنم هر وقت پول داشتی بده، اصن 10 سال دیگه بده،نداشتی هیچوقت نده. دو روز بعدم پول داد به کارگرای شهرداری اومدن و حسابی کوچه رو تمیز کردن بعد رفت یه بنکاهی اورد خونه رو ببینه. طرف تا کوچه رو دید به قول بچه های امروزی برگاش ریخت. خونه ما روبه بالاترین قیمت ممکن خریدن. میخواسم بگم رفقا نسبت به مشکلات اطرافیانمون بی تفاوت نباشیم بعضی وقتا کلید صندوق مشکلات ما تو صندوق مشکلات دیگرونه.✋ 🇮🇷 https://eitaa.com/hajagha_salam 🗣 جنگِ امروزِ ما، جنگِ روایتهاست. 🌸❤️🌺🌹🌷🌸❤️🌺🌹