💠با تا شهادت یکی از رزمنده‌ها می‌گوید: ▫️ «می خواستم دستشویی بروم. وقتی رسیدم، دیدم همه آفتابه‌ها خالی اند. باید چند صد متر تا هور می‌رفتیم. زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم: «برادر دستت درد نکنه، این آفتابه را آب می‌کنی؟ » آفتابه را گرفت و رفت. وقتی آب را آورد، آبش خیلی کثیف بود. به او گفتم: «برادر جان! اگر از صد متر بالاتر آب می‌کردی، تمیزتر بود. » دوباره آفتابه را از من گرفت و رفت تا آب تمیزتر بیاورد. چند روزی گذشت، فهمیدم آن بسیجی، فرمانده لشکرمان، بوده است». ---------- 📚احمد جبل عاملی، یادگاران، تهران، روایت فتح، ۱۳۸۱، چ ۱، ص ۷۷.  ظرافت های اخلاقی شهدا - شهید مهدی زین الدین - صفحه ۲۰