✅مرغ تسبیح گوی و من خاموش!
شیخ اجل سعدی میگوید:
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود، نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که بنالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان (قورباغه ها) در آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و من خاموش
----------
📚گلستان. باب دوم، حکایت ۲۶.
#به_کانال_قرآن_و_حدیث_بپیوندید 👇
🆔
@hajfathi_ir