🍁عشق در یک نگاه🍁
قسمت5
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
- زهرا پاشو ،دانشگاه دیر میشه
زهرا: بزار یه کم بخوابم ،هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته
- باشه هر جور راحتی، اخه امروز سشنبه است
زهرا : یا خدااا ،یادم رفته بود
- چی شد ،برپا زدی
زهرا: تو نمیدونی این اقای اسماعیلی چه جور آدمیه ،این دفعه دیر برسم حتمن حذفم میکنه
- چه بهتر ،ترم بعد با هم میگیریمش
زهرا: اره ،اینجوری تو هم حذف میشی ،معروف میشیم
- حالا زود باش آماده شیم
آماده شدیم رفتیم داخل آشپز خونه
منو زهرا: سلاااام بابایی ،سلاااام مامانی
بابا: سلام به وروجکای بابا
مامان: یعنی شما صد سالتونم بشه بازم عوض نمیشی
بابا: بیاین صبحانه تونو بخورین ،خودم میرسونموتون
زهرا: دستتون درد نکنه بابا جون
یعنی مثل بچه کوچیکا واسه جلو نشستن ماشین دعوا افتادیم
زهرا هم مثل همیشه موفق شد
رسیدیم به دانشگاه از بابا خداحافظی کردیم و وارد محوطه شدیم
یه دفعه دیدم خانم موسوی داره میاد سمتمون
خانم موسوی: سلام بچه ها
زهرا: سلام
- سلام
خانم موسوی: بچه ها ایام محرم نزدیکه کمک میخوایم
زهرا: درخدمتیم ،چه کاری از دست ما برمیاد
خانم موسوی: بعد از کلاستون منتظر باشین با هم میریم هیت نزدیک دانشگاه
زهرا: چشم
خانم موسوی: نرگس جان تو هم میای دیگه؟
- بله میام
خانم موسوی: باشه پس فعلن یا علی
زهرا: نرگس کلاست تموم شد برو کافه منتظرم باش
- باشه ،فعلن
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁