|حُرّ|
💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت4 قلبم داشت میاومد توی دهنم دلم میخواست علت گریه هاشو میفهمیدم ولی ،چه جوری
🍁عشق در یک نگاه🍁 قسمت5 صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم - زهرا پاشو ،دانشگاه دیر میشه زهرا: بزار یه کم بخوابم ،هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته - باشه هر جور راحتی، اخه امروز سشنبه است زهرا : یا خدااا ،یادم رفته بود - چی شد ،برپا زدی زهرا: تو نمیدونی این اقای اسماعیلی چه جور آدمیه ،این دفعه دیر برسم حتمن حذفم میکنه - چه بهتر ،ترم بعد با هم میگیریمش زهرا: اره ،اینجوری تو هم حذف میشی ،معروف میشیم - حالا زود باش آماده شیم آماده شدیم رفتیم داخل آشپز خونه منو زهرا: سلاااام بابایی ،سلاااام مامانی بابا: سلام به وروجکای بابا مامان: یعنی شما صد سالتونم بشه بازم عوض نمیشی بابا: بیاین صبحانه تونو بخورین ،خودم میرسونموتون زهرا: دستتون درد نکنه بابا جون یعنی مثل بچه کوچیکا واسه جلو نشستن ماشین دعوا افتادیم زهرا هم مثل همیشه موفق شد رسیدیم به دانشگاه از بابا خداحافظی کردیم و وارد محوطه شدیم یه دفعه دیدم خانم موسوی داره میاد سمتمون خانم موسوی: سلام بچه ها زهرا: سلام - سلام خانم موسوی: بچه ها ایام محرم نزدیکه کمک میخوایم زهرا: درخدمتیم ،چه کاری از دست ما برمیاد خانم موسوی: بعد از کلاستون منتظر باشین با هم میریم هیت نزدیک دانشگاه زهرا: چشم خانم موسوی: نرگس جان تو هم میای دیگه؟ - بله میام خانم موسوی: باشه پس فعلن یا علی زهرا: نرگس کلاست تموم شد برو کافه منتظرم باش - باشه ،فعلن 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁