|حُرّ|
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت13 سه روز بعد پاسپورتم اومد که فردای اون روز به همراه بابا رفتیم دانشگاه که م
💗عشق در یک نگاه💗 قسمت14 دو سه روز بعد تاریخ دقیق سفرو اعلام کردن،۲۷ این ماه واایی باورم نمیشد ۱۲ روز دیگه قراره بریم از طرف ترس تو وجودم بود ،از یه طرف میگفتم خوب آقا خودش طلبیده ،توکل کردم به خدا یه روز تلفن خونه زنگ خورد مامان گوشی رو برداشت نفهمیدم چی میگفت ،فقط هی میگفت تشریف بیارین بعد از اینکه خداحافظی کرد رفتم سمتش - کی بود مامان؟ مامان: خاله معصومه ات بود - چی میگفت؟ مامان: امشب قراره بیاین واسه امر خیر! - امر خیر؟ مامان: خانم تحصیل کرده ،یعنی دارن میان خاستگاری واسه زهرا - وااییی شوخی نکن ،واسه جوادشون؟ مامان: اره دیگه - زهرا چی میدونه؟ مامان: اره قبلن ازش پرسیدم ،مزه دهنشو متوجه شدم -وااایی میکشمش تند تند رفتم توی اتاق زهرا: واااییی ترسیدم دیونه این چه جور اومدنه؟ - خوب؟ مزه دهنت چیه؟ زهرا: هاااا ( یه بالشت و گرفتم ،شروع کردم به زدنش ) - الان من غریبه شدم هااا، خاستگار میاد چیزی به من نمیگی زهرا: واااییی ،،ماماااااان بیا نجاتم بده از دست این دیونه - دیونه خودتی زهرا: اخه چیزی نشده بود که،مامان یه سوال پرسید منم جوابشو دادم ( نشستم کنارش): چی پرسید؟ چی جواب دادی؟ زهرا: ولا نکیر و منکر کمتر از تو سوال میپرسن - بگو دیگه لوس نباش زهرا: گفت نظرت درباره اقا جواد چیه؟ گفتم پسر خوبیه - اها پس پسره خوبیه؟ پاشو، پسر خوب داره امشب میاد خاستگاری زهرا: ( قرمز شد ): چی؟ امشب؟ - نه خیر گذاشتن یه کم بزرگتر بشی بعد بیان زهرا: دیونه 🍁نویسنده: فاطمه ب