قسمت 1️⃣ زندگی یک مدافع و جانباز حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا میرود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی بر میگردد اما در همین زمان کوتاه چیز هایی دیده که درک ان برای افراد عادی خیلی سخته.... در ادامه از زبان خود جانباز میخانیم: پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شده بودم در خانواده مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم سال های اخر دفاع مقدس شب و روز ماحضور در مسجد بود با اصرار التماس و دعا ناله به جبهه اعزام شدم من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی میکردم دوران جبهه خیلی زود گذشت💔و حسرت شهادت بر دل من ماند.. اما دست از تلاش و انجام معنویات برنداشتم و میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودن به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که نگاهم به نامحرم برخورد نداشته باشه ی شب با خدا خلوت کردم خیلی گریه کردم درهمون حال و هوای ۱۷سالگی از خدا خاستم تا من الوده به این دنیای زشتی ها و گناها نشم به عزرائیل التماس میکردم که جون منو زودتر بگیره البته اونموقع سنم کم بود فکر میکردم کار درستی میکنم ک برا مردن التماس میکنم نمیدونستم که هیچکدوم از اهل بیت چنین ادعایی نداشتن اونا دنیارو پلی برا رسیدن به مقامات عالیه میدونستن خسته بودم خابم برد... نیمه های شب بیدار شدم نماز شب خوندم خابیدم بلافاصله دیدم جوانی زیبا بالا سرم وایساده از جام بلند شدم سلام کردم گفت: بامن چیکار داری چرا اینقدر طلب مرگ میکنی هنوز نوبت شما نرسیده فهمیدم ایشون عزرائیل هستن ترسیده بودم:/ با خودم گفتم: اگه اینقدر قشنگ و دوست داشتنیه پس چرا مردم ازش میترسن؟! داشت میرفت با التماس رفتم جلو ولی بی فایده بود با اشاره بزرگوار برگشتم سر جام انگار محکم به زمین خوردم..... ادامه دارد....