✅درسی از زندگی شهداء
🔴شهید پور خسروانی می گوید:
کلاس پنج دبستان و شیفت عصر بودم. آن روز کارهایم طول کشید نتوانستم در خانه نماز بخوانم. در راه مدرسه تمام ذهن و فکرم پیش نماز بود، برای همین قبل از وارد شدن به مدرسه راهم را کج کردم و رفتم به مسجد نزدیک مدرسه و با خیال راحت نماز ظهر و عصر را خواندم. وقتی به مدرسه رسیدم زنگ خورده بود و همه سر کلاس بودند. ناظم با چوب خشک و بلندش در سر راه ایستاده و مچ هر کس را که دیر می رسید می گرفت. تا من را دید گفت: خسروانی چرا دیر کردی؟
جوابی برای ناظم نداشتم،
تنها سرم را زیر انداختم. ناظم هم برای اینکه درس عبرتی برای دیگران باشد، تا جا داشت با چوبش مرا زد. اما نمی دانم چرا هر ضربه ای که بر بدنم فرود می آمد به جای درد، لذتی زیبا و جاودان در وجودم می پیچید، شاید به خاطر کاری بود که از روی خلوص انجام داده بودم و ارزش چوب خوردن را داشت
📙مقیم کوی رضا ص ۱۴
https://eitaa.com/hajmerzaei