🪧 مردی در خیابان کشوردوست
📄 حامد عسکری، شاعر و نویسنده در یادداشتی برای فرهیختگان، روایت جلسه اخیر مردم کرمان و خوزستان با رهبر انقلاب نوشته است، که بخشهایی از آن را در ادامه میخوانید:
📜 هفت و 45 دقیقه
با صدای زنگ سید میرتاج بیدار شدهام:
-کجایی؟
-راه افتادم دارم میآیم.
-عجله نکن.
▫️نیمرو را تمام میکنم و میزنم بیرون. عمو جعفر دم لقمه آخر میگوید شال و کلاه کردی این وقت صبح؟ میگویم کجا میهمانم، تن صدایش عوض میشود و میگوید به سید بگو بد به دلت راه ندی، ما هستیم. بعدش هم بگو یه کاغذی حکمی چیزی بده به این مسئولان این گرونیها رو یه فکری کنن. شونه تخممرغ شده ۱۳۵ تومن. چند بخرم؟ چند بفروشم؟ به خدا روم نمیشه از دست کارگری که میاد یه نیمرو بخوره بره تا شب، 55 تومن پول بگیرم، بگو به سید بگو... لبخند میزنم و میگویم چشم، مینویسم.
▫️سر نوفللوشاتو دست بلند میکنم برای ماشینهای عبوری، تاکسیای ترمز میکند و از شیشه تا نیمه پایینش میگویم سر کشوردوست. کله پایین میاندازد که بیا بالا، دنده دو به سه چاق نشده پشت چراغقرمز تنبلی گیر می کنیم و در همان 79 ثانیه به این فکر میکنم که چه تلفیق جالبی شده، اینکه رهبر مملکتمان خانهاش توی کوچهای است به اسم شهید کشوردوست.
▫️محمدمهدی میگوید، معطلی؟ کارتت کو؟ میگویم دست سید، دارد از فلسطین میآوردش، میگوید یک ذره اینجا بچههای بیت به من لطف دارند، بگو سید نیاید؛ بعد دست من را میکشد و به سمت اولین اتاق بازرسی میرسیم.
▫️دمدر حسینیه بساط چای و کیک یزدی به راه است. هوا خنک است و چایی میچسبد. دوتا چایی که از طعم و رنگش معلوم است لاهیجان است را میگیرم و میرسانم به مهدی و احسان که احسان میگوید نمیخورم. مشغول چاییام که یک سمند جلوی در حسینیه توقف میکند، آقامحسن رضایی است. یک سمند دیگر هم پشتش توقف میکند، آیتالله جزایری از خوزستان است. آقا محسن مینشیند صندلی عقب کنار آیتالله و خوشوبش میکنند، قاب عجیبی است.
▫️مردم توی حسینیه جمعند. هزار و خردهای نفر از کرمان و چیزی کمتر از این هم از خوزستان. بازار صلوات و شعارهای متداول و مرسوم هم هست. عکاسان هم به شدت و دقت مشغول ثبت این بیقراریاند. چندتایی از رفقای دست به دوربین را میبینم؛ صادق، رئوف، یک صادق دیگر و سیدمحسن. با همه حال و احوال میکنم و میرویم مینشینیم روی صندلیهای گوشه حسینیه، درست همان جایی که خود آقا توی روضههایشان مینشیند. یک گروه سرود نوجوان با دشداشههای سفید، سرودی عربی میخوانند و بعد نوبت یک گروه دیگر میشود از آنها کوچکتر با لباسهای هلالاحمر.
▫️مردم انگار سیر نشدهاند از این بیست و چند دقیقه صحبت. حسینیه دوباره میرود روی هوا، انگار ایران یک گل دیگر زده باشد. یک حلقه دور رهبری از پاسدارهای بیت تشکیل میشود. ازدحام برای یکی دو قدم از نزدیکتر دیدنشان هم برای عاشقانی که از قاب رسانه تماشایشان کردهاند غنیمتی است. محمدمهدی میگوید این هم از رزق امروز. بزنیم بیرون زودتر بریم بخوابم؛ دیشب سه و نیم خوابیدم. همان مسیر را بر میگردیم. توی خم دالان حسینیه بوی پلوی دمکشیده لاکرداری میآید. خم دالان را میپیچیم. سفره انداختهاند، سرتاسر. ناهارم را میگیرم و توی مسیر از یکی از پاسدارها که دارد غذا پخش میکند و من را شناخته بیهوا میپرسم: برای آقا هم غذا نگه دارید، همه را توزیع نکنید. میخندد. ادامه میدهم خودشان هم از همین میخورند؟ با لبخند میگوید: مگه ماه رمضون دیدار شاعرا اومدی چیز دیگری خورد؟ میگویم نه والله. جوابم را گرفتهام. به بازرسی اول میروم، کیف و گوشیام را میگیرم، زل میزنم به تابلوی خیابان: شهید کشوردوست.
▫️ساعت یک ربع به یک است، گوشی را نگاهی میاندازم. مهدی است. زنگ میزنم و معذرتخواهی میکنم که گوشی کنارم نبوده. مهدی میگوید جلسه امروزمان ساعت دو بود؟ میگویم خب؟ میگوید ناهار گرفتم دو اینجا باش. قد جمهوری اسلامی را دارم قدم میزنم، یک دستم کیف و یک دستم غذا. پیرمرد کفاشی پتویی روی زانوهایش انداخته زل زده به هیچ... نزدیکش میشوم:
-ناهارخوردی باباجان؟
-نه والا
-این خدمت شما، تمیزه دست نخورده نوش جونت.
▫️غذا را میدهم به پیرمرد، تاکسی اینترنتی میگیرم که به جلسهام با مهدی برسم. تا برسد، میخم روی رفتار پیرمرد. غذا را باز میکند، بو میکشد، لبهایش به بسمالله تکان میخورد و لقمه اول را با اشتها دهانش میگذارد. تاکسی میرسد، من میخ پیرمردم و به این فکر میکنم پیرمرد هیچوقت باور نخواهد کرد در گوشه خیابان جمهوری اسلامی ناهارش با مقام اول مملکت از یک دیگ کشیده شده بود.
🆔
@halghe_rendan