بعد از ظهرهای تابستان به عنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد می داد .من کمربند مشکی کاراته داشتم ولی دوره دفاع شخصی را نگذرانده بودم. یک روز پیله کردم که چند حرکت یاد بگیرم .حمید شروع کرد به آموزش حرکت ها و توضیح می داد که مثلااگر کسی یقه من را گرفت چه کار کنم یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم .موقع تحویل درس به استاد که شد هر چیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم در حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند می خندید جوری که صاحب خانه فکر کرده بود ما داریم گریه می کنیم ،حاج خانم کشاورز من را صدا زد ،وقتی رفتم سر پله ها گفت: مامان فرزانه چی شده؟ چرا دارین گریه می کنین ؟با شنیدن این حرف از خجالت آب شدم! گفتم نه حاج خانم خبری نیست داشتیم می خندیدیم !ببخشید صدای خنده ما بلند بود، حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت: الهی همیشه لبتون خندون باشه. شب رفتیم خانه پدرم گفتم: بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته می خوام بهم نمره بدین. داداشم رو صدا زدم و گفتم این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم. همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم .بابا در حالی که می خندید چند باری با دست به پشت حمید زد و گفت: دست مریزاد به این استادت که روی همه استادها رو سفید کرد. داداش گفت فرزانه حالا تو بایست من حرکات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی، تا این پیشنهاد را داد حمید بلند شد دست من را گرفت و نشاند روی مبل گفت نه تورو خدا الان دست و پای فرزانه ضربه می خوره چیزی می شه اصلا بی خیال فرزانه هیچی بلد نیست نمی خواهد هم یاد بگیرد. روی من همیشه حساس بود