محفظه شیشه ای چرخدار در باز شد و پرستار، محفظه شیشه ای چرخداری را آورد توی راهرو، همانجا که من مضطرب و نگران، ایستاده بودم. چشم های نوزاد تازه متولد شده، باز بود و داشت این دنیای جدید را نگاه می کرد. نگاهش که کردم عجیب ترین حس دنیا، ناگهان دوید توی سینه ام. قلبم گرم‌تر می زد، سریعتر می زد، عجیب تر می زد! ... پدر شده بودم! دخترم به دنیا آمده بود. محفظه شیشه ای چرخدار توی راهروی خلوت نیمه شب بیمارستان از من دور می شد و من بی آنکه نای راه رفتن داشته باشم به رفتنش خیره مانده بودم! خوشحال بودم، نگران بودم، مضطرب بودم، ذوق کرده بودم، خسته بودم، همه حس هایم قاطی شده بود با هم! و در همان حال عجیبم به این فکر می کردم که در این زمانه پر از گناه و شبهه، چگونه دختری خواهد شد؟! به نمازش، اخلاقش، حجابش، به سختی های گذر از کودکی به بلوغش، به روزه گرفتنش فکر می کردم. محفظه ی شیشه ای رسیده بود به ته راهرو که من توی ذهنم تازه رسیده بودم به روزه اش. دو دو تا چهار تا کردم، دیدم سالی که به سن تکلیف می رسد ماه رمضان در اسفند و فروردین است! و من، منی که تازه چند دقیقه بود پدر شده بودم کمی خیالم راحت شد که موقع روزه گرفتنش، خیلی گرم نخواهد بود و تعطیلات عید هم فرصت خوبی برای دختر من خواهد بود. محفظه شیشه ای که دخترم را می برد به بخش نوزادان، حالا از پیچ راهرو عبور کرده بود و دیده نمی شد! به خودم آمدم‌. به خودم خندیدم. آخر این چه حساب و کتابی است برای نوزاد تازه به دنیا آمده؟! و از آن روز، ۹ سال و چند ماه می گذرد. ماه رمضان، با صبر و حوصله، تقویم را آمد و آمد تا رسید به اسفند ۱۴۰۲ و فروردین ۱۴۰۳ و دخترم، فاطمه، روزه اولی شد! و این ماه رمضان، همان ماهی که در آن راهروی بیمارستان، خیره به محفظه شیشه ای چرخدار، در ذهنم تصورش می کردم، شیرین ترین و بهترین ماه رمضان عمرم شد! ۹ سال و خورده ای منتظر بودم تا بگویم: روزه ات قبول باشد باباجان! @hamedmalhani