رمان 🦋
#خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯
#فصل_اول
🌿
#پارت_21
با ورود استاد سخن دختر زیبای غریبه که هنوز اسمش رو نميدوستم نيمه
تمام موند ،
اولين جلسه کلاسم برام به طرز عجيبی شگفت آور بود ، از ابتدا تا آخر
کلاس هيچکس هيج صحبتی نکرد و
جالب اینکه همه حواسشون فقط به درس بود ،
استاد هم برخلاف استادان ایرانی هيچ صحبتی به عنوان اولين جلسه و
آشنایی نکرد و به محض ورود تدریس شروع شد .
+ من هنوز اسم تو رو نميدونم ؟
- آنا برونو هستم .
+اهل ميلان هستی ؟
- بله
نزدیک ماشين آلبالویی رنگی ایستاد و گفت :
- مایل هستی تا خونه ات برسونمت ؟
+نه مرسی
- باشه ، خدانگهدار
+ خداحافظ
با راهنمایی های کارلو مسير خونه رو یاد گرفته بودم و حالا باید سوار مترو
ميشدم ، وارد مترو شدم ، همه چيز عجيب و غریب به نظر ميرسيد ،
طراحی جالبی داشت ،
کارتمو که کارلو برام به صورت سالانه گرفته بود درآوردم ، با اینکه رفت و
آمد زیاد بود ولی یه نظم خاصی حکم فرما بود ،
مترو رسيد و همه با صف مرتبی وارد شدیم ، همه بدون عجله روی صندلی
های خالی نشستن و بقيه ایستادن و من جز افراد نشسته بودم
نگاهم بين مردم چرخيد و نگاهم روی پسری با ظاهری عجيب و غریب
ثابت موند ، کل دستاش و گردنش خالکوبی و یه کلاه شلی روی سرش و
تی شرت گشادی تنش بود ، فاق شلوارش وسط زانوهاش زیادی به چشم ميومد ،
هنذفری تو گوشش و گوشيش تو دستش بود ، حواسش اصلا به اطرافش
نبود ، لحظه ای نگاهش بالا اومد و روی پيرمردی که با ساک خریدی
ایستاده بود ثابت موند ، در کمال تعجب از جاش بلند شد و صندليشو به
پيرمرد داد ،
این حرکت منو خيلی تحت تاثير قرار داد ، همه ما عادت کردیم از ظاهر
دیگران قضاوت کنيم و تصميم بگيریم ،
این پسر با ظاهر عجيب و غریبش کار خير و انسان دوستانه انجام داد ولی
خيلی ها با ظاهر نيکو اعمال ریاکارانه انجام ميدن ، وای بر ما انسان دو پا
***
✍🏻
#فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝