رمان 🦋 🕯 🌿 با ورود استاد سخن دختر زیبای غریبه که هنوز اسمش رو نميدوستم نيمه تمام موند ، اولين جلسه کلاسم برام به طرز عجيبی شگفت آور بود ، از ابتدا تا آخر کلاس هيچکس هيج صحبتی نکرد و جالب اینکه همه حواسشون فقط به درس بود ، استاد هم برخلاف استادان ایرانی هيچ صحبتی به عنوان اولين جلسه و آشنایی نکرد و به محض ورود تدریس شروع شد . + من هنوز اسم تو رو نميدونم ؟ - آنا برونو هستم . +اهل ميلان هستی ؟ - بله نزدیک ماشين آلبالویی رنگی ایستاد و گفت : - مایل هستی تا خونه ات برسونمت ؟ +نه مرسی - باشه ، خدانگهدار + خداحافظ با راهنمایی های کارلو مسير خونه رو یاد گرفته بودم و حالا باید سوار مترو ميشدم ، وارد مترو شدم ، همه چيز عجيب و غریب به نظر ميرسيد ، طراحی جالبی داشت ، کارتمو که کارلو برام به صورت سالانه گرفته بود درآوردم ، با اینکه رفت و آمد زیاد بود ولی یه نظم خاصی حکم فرما بود ، مترو رسيد و همه با صف مرتبی وارد شدیم ، همه بدون عجله روی صندلی های خالی نشستن و بقيه ایستادن و من جز افراد نشسته بودم نگاهم بين مردم چرخيد و نگاهم روی پسری با ظاهری عجيب و غریب ثابت موند ، کل دستاش و گردنش خالکوبی و یه کلاه شلی روی سرش و تی شرت گشادی تنش بود ، فاق شلوارش وسط زانوهاش زیادی به چشم ميومد ، هنذفری تو گوشش و گوشيش تو دستش بود ، حواسش اصلا به اطرافش نبود ، لحظه ای نگاهش بالا اومد و روی پيرمردی که با ساک خریدی ایستاده بود ثابت موند ، در کمال تعجب از جاش بلند شد و صندليشو به پيرمرد داد ، این حرکت منو خيلی تحت تاثير قرار داد ، همه ما عادت کردیم از ظاهر دیگران قضاوت کنيم و تصميم بگيریم ، این پسر با ظاهر عجيب و غریبش کار خير و انسان دوستانه انجام داد ولی خيلی ها با ظاهر نيکو اعمال ریاکارانه انجام ميدن ، وای بر ما انسان دو پا *** ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝