رمان 🦋 🕯 🌿 -امر دیگری ندارید ؟ م خير . و پرسنل هتل از اتاق خارج شد ، کارلو شروع به باز کردن دکمه های پيراهنش کرد و همزمان زیپ چمدانش را کشيد ، چند لباسی کنار زد تا تی شرت و شلوار راحتی را پيدا کند ، وقتی خواست لباس ها را بيرون بکشد چشمش به جلد کتابی افتاد ، با خودش فکر کرد بد نيست قبل از استراحت کمی مطالعه کند و کتاب را بيرون کشيد ، پس از تعویض لباس هایش روی تخت دراز کشيد و بعد از روشن کردن آباژور کنار تخت کتاب را برداشت و جلدش را خواند : + قرآن ... قرآن ؟! نامش آشنا بود ، کمی فکر کرد ... یادش آمد ، کتاب اهدایی یامين که در صفحات ابتدایی اش دچار تضاد شده بود ، تصميم گرفت به خواندن ادامه بدهد ... هر چه جلوتر می رفت پيچيدگی های کتاب مقابلش بيشتر می شد ، خودکاری برداشت و دور عبارت هایی که او را دچار تضاد می کرد خط کشيد ، تا آنجایی که می دانست دین رسمی ایران اسلام بود پس می توانست همين فردا از هر فرد ایرانی درباره این کتاب بپرسد ، البته آن کارمند ایرانی اش که اطلاعات خاصی درباره قرآن نداشت یعنی مسلمانان هم مثل مسيحی ها در دینشان کاهلی می کنند ؟ مثل خودش که از دین مسيحيت هيچ چيز خاصی نمی داند ... کارلو آن شب را در حالی به صبح رساند که حتی پلک روی هم نگذاشت و تمام شب را قرآن خواند ... * - چه کمکی از من ساخته است ؟ +من درباره کتاب قرآن چند سوال دارم شما می تونی کمکم کنی ؟ مرد کت و شلوار پوش قسمت پذیرش هتل جا خورد ، کمی که بر خودش مسلط شد پاسخ داد : - 2 خيابان بالاتر یک مکانی هست به نام مسجد ، اونجا برید مطمئنا جواب سوالتونو پيدا خواهيد کرد ، البته اگر مایل باشيد یکی از پرسنل که به زبان انگليسی مسلط هست را همراه شما بفرستم تا در برقراری ارتباط دچار مشکل نشوید . و پسر ایتاليایی همراه با یکی از پرسنل از هتل خارج شد و به سمت 2 خيابان بالاتر حرکت کردند ... * یامین : امروز هم مثل روزهای قبل بود ... هنوز هم سردرگم اتفاقات گذشته بودم ... هنوز هم سال های مهم زندگی ام را به یاد نمی آورم ... هنوز هم در بلاتکلیفی این فراموشی لعنتی دست و پا می زنم ... اما نه ... امروز با روزهای قبل یک فرق اساسی دارد ... روزهای قبل دلخوشی ام دیدن یک جفت آبی خوشرنگ بود ... اما امروز خبری از آن پسر ایتاليایی زبان نيست ... اصلا نمی فهمم این احساس عاطفی ای که از ابتدای این فراموشی نسبت به کارلو دارم از چه چيز نشات می گيرد ؟! یعنی در گذشته اتفاق خاصی بين من و او افتاده ؟ خودش هم به ارتباط خاصی که در گذشته بينمان بوده اشاره کرد ... این روزها باید اتفاقات زیادی را هضم کنم ... مرگ برادرم ، طرد شدن از سمت خانواده ام و اتفاق بعدی فکر ميکنم از سمت کارلو باشد ... خدا این یکی را به خير بگذراند ... شادی وارد اتاق شد و یامين ناگهان فکری به ذهنش رسيد ، از شادی پرسيد : + من بعد از مرگ یاسين ارتباط دوستانه امو باهات حفظ کردم ؟ - آره حتی از قبل هم به هم نزدیکتر شدیم . + یعنی مثل اون موقع ها همه چيزو بهت می گفتم ؟ - فکر ميکنم همينطوره ، یک جورایی محرم اسرار هم بودیم و اگر تو بخوای هنوز هستيم ! +وقتی به ایتاليا رفتم هم همه چيزو بهت می گفتم ؟ شادی یک تای ابرویش بالا رفت و متوجه منظور یامين شد ، او می خواست بفهمد که ارتباطش با پسر ایتاليایی تا چه حد بوده ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝