فاطمه را طبق وصیتش در تابوت گذاشتم. همراه با خیل عظیم فرشته ها، نماز میت را به پنج تکبیر خواندیم. زینب از همه بیقرار تر بود.
_ زینب بابا! یک وقت بلند گریه نکنی. نباید کسی بفهمد.
آستین لباسش را توی دهانش چپاند و سر تکان داد. شاخه خرمایی را آتش زدم تا چراغ راهمان باشد. به سمت بقیع راه افتادیم بی آنکه خلیفه را خبر کنیم.
تابوت را زمین گذاشتیم. خواستم بگذارمش داخل قبر که دو دست شبیه دستان پیامبر نمایان شد. فاطمه را تحویل گرفت. اشک هایم را با پشت دست پاک کردم.
_ ای قبر! من امانتم را به تو سپردم. حواست باشد. ایشان دختر پیامبرند.
_ نگران نباش علی؛ من از تو به فاطمه مهربان ترم.
آخرین نگاهم را به او دوختم و اولین سنگ لحد را گذاشتم. گریه امانم را بریده بود.
دست هایم را پیشکش آسمان کردم.
_ خدایا! من از دختر پیامبرت راضی ام.
آبی که همراه آورده بودیم را روی قبر خاکی اش ریختم.
همه دست به کار کندن ۳۹ قبر دیگر شدیم. مزار فاطمه باید پنهان میماند.
زیر لب خواندم :
_ جدایی ها نشان از آن است که دوستی ها دوام ندارد. بالاخره یک روز همه میمیریم.
هر فراقی غیر از مرگ کوچک و بی اهمیت است.
📚بخشی از کتاب «حیدر»
به قلمِ "آزاده اسکندری"