بسم‌الله الرحمن الرحیم می‌شد زنی باشم که به شمعدانی‌ها آب می‌دهد. روی صندلی مشرف به ایوان می‌نشیند و نخ ارغوانی را کنار برگ سدری گلدوزی‌ می‌‌کند. بوی کیک توی خانه‌اش می‌پیچد و آفتاب ملایم از پنجره روی قالی خانه‌اش می‌ریزد. صدای گنجشک‌ها و کودکانش به هم می‌امیزد و زندگی برایش خانه است. همه زندگی. همه آن چیزی که از زندگی می‌خواهد. رادیو را روشن نمی‌کند و اگر همه عالم بسوزد به او مربوط نمی‌شود تا وقتی آتش به لانه‌‌اش نیفتاده‌. می‌شد زنی باشم که هر غروب جلوی آینه می‌ایستد. به قوس ابروهای وسمه کشیده‌اش دست می‌کشد و با صدای زنگ خون زیر پوستش می‌دود. لب‌هایش را بهم می‌فشرد تا سرخ شوند. به سمت حیاط آرام می‌رود و سر راه گلدان کج شده روی پله را صاف می‌‌کند. می‌شد زنی باشم که تنباکو توی دست‌های ظریفش می‌فشرد و استکان کمر باریک را پر می‌کند. روزنامه‌ها را بی آن که بخواند روی رف مرتب می‌کند. آنقدر دل نازک است که روزنامه نمی‌خواند تا خبرها دلش را آشوب نکنند. اما من زن دیگری هستم. تو از من و ما زن دیگری ساختی تو حیاط خانه‌های ما را به اندازه جهان گسترش دادی تو ترقی جهان را به اثر ما زن‌ها در آن وابسته می دیدی تو دامن ما را مدرسه می‌دانستی تو از ما می‌خواستی که سیاسی زندگی کنیم که حیثیت اجتماعی خود را حفظ کنیم که همدوش مردها قیام کنیم تو از ما نویسنده و روزنامه‌نگار و رزمنده ساختی و در همان لحظه ظرافت زنانه را به ما یادآور می‌شدی فقط تو می‌توانستی از مادرها مدیر و از مدیرها مادر بسازی و به جهان ما وسعت و تعادل ببخشی.. تو که امام ما بودی ✍معصومه امیرزاده