😍رمان شماره ٢٣😍
بابغض گفت:
_یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.تازه رفته بود خاستگاری، بله هم گرفته بود.دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود.😔
دلم خیلی سوخت. به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.گفتم:
_خب الان شما چرا ناراحتی؟!!
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_اون الان وضعش از من و شما بهتره. #شهادت قسمت هرکسی نمیشه..
با شیطنت گفتم:...
🌷 eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمــانہاے #واڨعامڎهبـے
🇮🇷عاݜڨــانہ هایــےآمیخٺہ بہ حیاےزهرایــے