#رمان_جانان_من
#پارت۳۳
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
پرستار وارد اتاقم شد. وضعیتم را چک کرد و روبه من ایستاد.
پرستار:خانومم درد دارین؟ دکتر گفتن ازتون سوال کنم که اگر احساس درد یا کوفتگی میکنین بهتون آرامبخش بزنم.
نرگس: یکمی درد دارم. ببخشین میتونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
پرستار: الان براتون تزریق میکنم تو سرمتون.
بپرس گلم.
نرگس: ببخشید کسی که همراه من اومدن آقا بودن یا خانم؟ و اینکه چه اتفاقی براشون افتاده؟
پرستار: همراهتون یه آقای جوون بودن.
همکارمون که شمارو منتقل کردن گفتن که از سر صحنه تصادف حالشون بد بود.
وقتی رسیدن بیمارستان، چند لحظه بعدش افتادن روی زمین. احتمالا ایست یا حمله قلبی دادن.
چشمهایم به دهان پرستار دوخته شده بود.
آخرین جملات مانند پتک توی سرم خوردند.ک
انگار دریایی از سردی را به بدنم تزریق کرده بودند. درست حدس زده بودم.
همراهم حیدر بود. یاد روزی افتادم که دستش را روی قلبش گذاشته بود و توی کوچه روی زمین نشسته بود.
قلبم از تصور دردی که تا بیمارستان تحمل کرده آتش میگرفت.
بی اختیار اشک هایم روی گونه هایم می ریختند.
چند لحظه بعد صدای بلند گریه ام تنها صدایی بود که داخل اتاق می پیچید.
پرستار با ترحم نگاهی به من انداخت و بعد از تزریق آرامبخش بدون زدن هیچ حرفی اتاق را ترک کرد.
من ماندم و دریای غمی که داخل آن غوطه ور شده بودم.روی تخت نشستم و خودم را بغل کردم.
چهره از درد درهم رفته ی آنروز حیدر را که تصور میکردم گریه ام شدید تر میشد.
خودم را لعنت میکردم که با عجول بودنم هم به خودم آسیب زدم هم به حیدر..
احساس خواب آلودگی میکردم.آرامبخشی که تزریق کرده بودند داشت اثر میکرد.
دلم نمیخواست بخوابم، فکر اینکه چه به روز حیدر آمده راحتم نمیزاشت.
درب اتاق باز شد.
همانطور که روی تختم دراز کشیده بودم زیر چشمی نگاهی به چهارچوب در انداختم.
با دیدن چهره پدر و مادرم خیالم راحت شد.
چشمانم نیمه باز بود. قبل از اینکه آرامبخش کامل اثر کند، شنیدن صدای شخصی که همراه مادرم وارد اتاق شد، بدتر از قبل آشفته ام کرد.
صدای سلمان را شنیدم اما ترجیح دادم بخوابم. تا اینکه حتی چهره او را ببینم.
کاش قبل از اینکه بیدار شوم برود.
وگرنه تمام عصبانیتم را سر او خالی خواهم کرد.
کاش حیدر به جای سلمان داخل اتاق آمده بود.
.
.
.