#رمان_جانان_من
#پارت۳۶
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
بعد از شنیدن خبر خوب شدن حیدر خیالم راحت شد و روی تخت دراز کشیدم.
متوجه نشدم کی خوابم برده.
با صدای پرستاری که بالای سرم بود چشمانم را کمی باز کردم.
صبح شده بود.
مادرم داشت راجب وضعیتم با پرستار صحبت میکرد. امروز میتوانستم به خانه برگردم.
هرچند ذهنم مشغول حیدر است.
بعد از انجام شدن کارهای بیمارستانم به خانه برگشتیم. آنقدر خسته بودم و بدنم کوفتگی داشت که نای بالا رفتن از پله را نداشتم. خودم را به هر زحمتی بود به اتاقم رساندم.
از داخل لیست آهنگ هایم آهنگی را پلی کردم و چشمانم را بستم و دراز کشیدم.
اتفاقاتی که در این دو روز افتاده بود را نمیتوانستم باور کنم. با به یاد آوردن حیدر ناراحتی تمام وجودم را می گرفت.
با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم که بعد از خوب شدن حیدر، پینهادش را قبول کنم.
و با مادرم راجبش صحبت کنم.
باید زودتر از این این تصمیم را میگرفتم. حرف حیدر درست بود، اینکه از روز اول خانواده ها در جریان باشند خیلی بهتر از این است که آخر کار متوجه شوند.
راجب چادر زدن هم باید با حیدر حرف میزدم. من فقط به خاطر جلب توجه او چادر زده بودم. و الان در انجام همیشگی اینکار
مردد بودم.
میدانستم اگر حیدر پا پیش بگذارد، دلیل محکمی برای رد کردن سلمان خواهم داشت.
از دیدن دوباره سلمان و سمانه حسابی بیزار بودم. گرچه او در این نفرت هیچ نقشی نداشت اما، انگار بابت این سوتفاهم از او هم دلخور بودم.
شاید در آینده توانستم این اتفاقات را فراموش کنم و هردوی آنها را ببخشم. به هر حال نظرم راجب دیدنشان فعلا که تغییری نکرده.
دلم میخواست برای حیدر یک کادوی همه چیز تمام تهیه کنم. بابت وضعیتی که او اکنون درگیرش است خودم را حسابی مقصر میدانستم.
کاغذ و خودکارم را آوردم و لیستی از کادوهایی که طبق روحیات نسبی حیدر میتوانستم به او بدهم روی آن نوشتم.
با نوشتن هرکدام لبخند میزدم و چهره حیدر را تصور میکردم.
با اینکه زمان زیادی از شروع احساسی که به او داشتم نمی گذشت ، اما اتفاقات زیادی را تصادفا در کنار هم از سر گذرانده بودیم.
دوست داشتم ببینم او چگونه عاشقی میکند.
برایم جالب بود که کلمات عاشقانه را از زبان حیدر بشنوم.
برای رسیدن آن روز لحظه شماری میکنم.
تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود.
جواب ندادم.
چند لحظه بعد پیامکی روی صفحه آمد.
📲📲ناشناس:سلام. نرگس خانوم من کاری کردم که باعث شده اینقدر ازم دلخور بشین؟
حالتون خوبه؟ اومدم بیمارستان خواب بودین.
واقعا درسته که اینجوری منو رد میکنی؟
حتی اگه راضی به این ازدواج هم نباشی
حق داری .اما لطفا اینطوری برخورد نکن
من که کاری نکردم. سلمانم.
با دیدن پیامش کمی دلم به رحم آمد.
اما هنوز هم نمیتوانستم جوابش را بدهم.
پا روی احساساتم گذاشتم و شروع به نوشتن پیام کردم.
📲📲نرگس: سلام. ممنون بله خوبم
فقط فعلا واقعا نه شرایط صحبت کردن باهاتونو دارم و نه میتونم ببینمتون. شاید شما کاری نکرده باشین.
اما اصلا دلم نمیخواد دوباره سوتفاهم ایجاد بشه. گرچه تا الان هم اونقدر زیاد بوده که به خودتون اجازه دادین بیاین خواستگاری.
به نظرم بهتره همینجا این سوتفاهمو برای خودتون و خاله اینا روشن کنین.
پیام را ارسال کردم.
نفس عمیقی کشیدم. از اینکه احساسات واقعیم را گفتم خوشحالم.
امیدوارم این ماجرا برای همیشه تمام شود.
.
.