#رمان_جانان_من
#پارت۴۶
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
در آرامش چشمانش غرق شده بودم.
کمی جلوتر آمد.
چشمانم را بستم.
پیشانی ام را بوسید و گفت:این هم برای معذرت خواهی. حالا صحبت میکنین؟
لپ هایم از خجالت و هیجان گل انداخته بودند.
دستم را روی چشمهایم گذاشتم و گفتم: بلهه.
حالا بریم لطفا.
سوار ماشین شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
نرگس: ممنونم بابت همه چی.
حیدر: منم از شما ممنونم بابت همه چی بانو.
نرگس: آقا حیدر؟ یه سوال داشتم.
حیدر: جانم بپرسین
نرگس:من نمیدونم میتونم چادر بزنم یا نه.
واقعیتش میترسم خسته بشم.
و اینکه من شناخت زیادی راجبش ندارم.
حیدر: به نظر من میتونین نرگس خانم.
قول دادیم پا به پای هم باشیم درسته؟
من کمکتون میکنم اگه بخواین.
من در اختیار شمام بانو هر سوالی داری بپرس.
نرگس: پس دوست دارین چادر بزنم؟
حیدر: من که خیلی دوست دارم اما مهم انتخاب خودتونه.
خط قرمز من اعتقاداتم هستن. که خب شما رعایت میکنین.حجابتونم خوبه و موهای سرتونم پیدا نیست.
بازم انتخاب با شماست.
در دلم باز هم به انتخابی که کردم بالیدم.
هرچند آمادگی چندانی نداشتم اما تصمیمم را گرفته بودم. دوست داشتم آنطوری شوم که حیدر میخواست.
نرگس: من یه تصمیمی گرفتم.
حیدر: جانم بگین.
نرگس: از این به بعد چادر میزنم.
اگر یه وقتی خسته شدم ممکنه برش دارم.
اشکالی نداره؟
لبخندی زد و گفت:خیلی خوشحالم از این تصمیمت عزیزم.
ان شاءالله خسته نمیشی.
جواب سوالم را آنطور داد که انتظار داشتم.
نمی دانم چه چیز هایی انتظارم را می کشد
اما برای تبدیل شدن به منِ جدید راه زیادی پیش رو داشتم.
به خانه مان رسیدیم.
نرگس: بیاین بریم خونه. استراحت کنین
حیدر: وقت برای استراحت زیاده خانومم.
شما برو استراحت کن منم میرم خونه بیشتر از این مزاحم خانواده نشم.
نرگس:اختیار داری مراحمی شما
از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردیم.
همه مشغول استراحت کردن بودند و من هم خودم را به اتاقم رساندم و بعد از تعویض لباسهایم خوابم برد.
(دو ساعت بعد)
با صدای تلفنم از خواب بیدار شدم.
📩📩
ناشناس: نرگس خانم؟ من واقعا نمیتونم شمارو از فکرم بیرون کنم. میدونم شما هیچ حسی به من ندارین.
من منتظرتون میمونم تا نظرتون عوض بشه.
سلمان.
✉️✉️
با خواندن هر جمله ای انگار پتک محکمی توی سرم زده میشد.
مگر من تکلیفش را مشخص نکردم؟
چرا دوباره حرفهای بی معنی اش را تکرار میکند؟
خودم را به سرعت به مادرم رساندم.
نرگس: ماماننننننن...
من از دست این خانواده چیکار کنم آخهه.
مادرم که عصبانیت مرا دید با تعجب و نگرانی
سمتم آمد.
مادر: چیشده دخترم؟؟؟؟ کدوم خانواده؟
نرگس:من کلی حرف زدم به این آدم ناحسابی.
حالا پیام داده میگه من منتظرت میمونم تا ازم خوشت بیاد دیوونه اینا شده سلمان؟؟
مادر:پناه بر خدا..شاید به خاطر اینه که نمیدونه نامزد داری عزیز مامان
خودم به خالت میگم که بهش تذکر بده.. یا خودم بهش میگم.
یه جوری حالیش میکنم مامان جان. نگران نباش.
مادرم را در آغوش گرفتم.
با بوییدن عطر تنش آرامش میگرفتم.
مادر: بشین فداتبشم عروس کوچولوی مامان.
دو تا چایی بیارم باهم بخوریم ببینم چه خبرا
نرگس: چشمممم عشقم.
شماره ی سلمان را مسدود کردم و تلفنم را کنار گذاشتم.
بوی هل و گلاب چایی که به مشامم خورد لبخندی زدم.
انگار مادرم چای را با یک فرمول جادویی دم میکند.آنقدر خوشمزه میشود که خستگی را از جانم بیرون میکند.
با شنیدن صدای تلفنم دستم را دراز کردم و آن را برداشتم.
📩📩
اقا حیدر: سلاام علیکم بر حاج خانوم گل ما.
خوبین؟ استراحت کردین؟ چه کردی با ما که اینجوری دلتنگتم بانو😞
✉️✉️
لبخندی به پهنای صورتم زدم. این را از خنده ی ریز مادرم متوجه شدم.
سرم را پایین انداختم و بعد از کلی قربان صدقه رفتن جواب دادم.اسمش را آقا حیدر نوشته بودم. هنوز نمیدانستم چه واژه ای برایش مناسب تر است.
📩📩
نرگس: سلام علیکم حاج آقای مهربون من.
آره حسابی خوابیدم😎
شما استراحت کردین؟
نمیدونم کهه🙈 شما چه کردین من اینقدر دوستتون دارم.
✉️✉️
حتی از پشت گوشی هم لپ هایم از خجالت سرخ شده بود...
تلفن خانه زنگ خورد.
تلفن من هم همینطور..
به اتاقم رفتم که هم من هم مادرم بتوانیم راحت صحبت کنیم....
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5