مرحوم حاج آقا رضا خراسانچی گفت: عموی من حاج علی اکبر در اواخر عمر فلج شد و آب از دهانش می ریخت و نمی توانست درست حرف بزند، به طوری که حرف «ر» را «ل» می گفت. روزی به من گفت: من فردا میلَمْ. من فهمیدم که می خواهد بگوید من فردا می میرم. ولی با خود گفتم شاید می خواهد بگوید: من می خواهم به مشهد بروم. گفتم: هوا سرد است، بهتر است به مشهد نروید. گفت: نه، میگم من میلَمْ (یعنی می میرم). این را گفت و فردای آن روز مرد. رمضان باغبان، روزی به من مراجعه کرد و گفت: دیشب، حاج علی اکبر را خواب دیدم که در باغ وسیعی بود، حالش را پرسیدم، گفت: خیلی خوبم، ولی پنج ریال به نانوای نزدیک منزل بدهکارم. بابت یک عدد نان، بیست تومانی به وی دادم، چون بقیه اش را نداشت بدهد، گفت: طلبم باشد. گفتم: من می میرم و ورثه ی من طلبت را نمی دهند. گفت: اشکال ندارد، فعلاً از جهت این پنج ریال ناراحتم. آقای خراسانچی گفت: نزد نانوا رفتم و به او گفتم: از حاج علی اکبر چیزی طلبکاری؟ گفت: بله، یک نان خرید و به جای 5 ریالی بیست تومانی داد، من پول خُرد نداشتم و گفتم: بماند. گفت: من می میرم و ورثه ام پول تو را نمی دهند. معلوم شد این خواب، از رؤیاهای صادقه بوده است، پنج ریال به او دادم.