🍃بعد از پنجاه شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود. 🍃بچه ها را در آغوش گرفت و گونه هایشان را بوسید. زود صبحانه را آماده کردم. تند تند لقمه هایش را خورد و بلند شد. می‌دانستم می‌خواهد به کجا برود. 🍃گفتم: بعد از این همه مدت نیامده میخواهی بروی⁉️ لااقل چند ساعتی پیش بچه ها بمان. اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده...❗️ 🍃با لحن ملایمی گفت: حضرت رباب (س) را الگوی خودت قرار بده. مگر نمی‌دانی که بچه های شهدا 🕊چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آن‌ها سر بزنند و حالشان را بپرسند. 🍃کار همیشگی اش بود نمی‌توانست توی خانه دوام بیاورد، باید می‌رفت و به خانواده تک تک شهدا 🕊و همرزمانش سر میزد.😊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ . . 🌟ستارگان‌درخشان برترین انتشارات دفاع‌مقدس👇 🆔@setaregaannderakhshan 🌟کنگره‌ملی‌شهدا استان‌اصفهان👇 🆔@setareganederakhshan 🌟👇 🆔@hamrazm_mag