🥀 سفیرصبح 🍃 چشم‌های نیمه بازش افق را قاب گرفته بود و جاده ای از نگاه تا سرخی غروب کشیده بود که زیر گام های محبوبش را فرش می کرد. تپش‌های قلبش🖤 نام او را بر لوح سيف می گویید و کلام خشکیده‌اش و قصه رویایی آب را در گوش نسیم گرم جنوبی می گفت. هُرم داغ سینه‌اش از اندوهی بزرگ خبر می‌داد.😔 🍃 رخسار زیبای محبوب را انتظار می‌کشید ولی آرزو کرد که نیاید، آرزو می کرد که کام خشک محبوب را نبیند و گهواره نیم سوخته را پلک هایش را روی هم فشرد و کبوتر🕊 دل را از بند میله های سرد قفس به سوی یار پرواز🕊. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ . . 🌟👇 🆔@hamrazm_mag