#داستان_کوتاه
🔹 عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی میکرد نفسی تازه کند گفت: پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من میکنی؟ راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجوام پولم کجا بود؟ پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت. عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس پنج هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برام، ثواب داره ننه!
🔸 هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم...!!!
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
💓
eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6