#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_70
چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت..
خودش بود.
عثمان..
با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش..
اما برای چه به اینجا آمده بود؟
در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند..
حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟
(سارا.. من زیاد نمی تونم حرف بزنم..
تمامِ حرفهای صوفی درسته..
جونِ تو و دانیال در خطره..
حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه..
تو طعمه ای واسه گیر انداختنِ برادرت..
باید فرار کنی..
ما کمکت می کنیم..
من واسه نجاتِ جونت از جونمم می گذرم..
فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی)
راست می گفت..
عثمانِ مهربان برای داشتنم هر کاری می کرد..
اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه می کنند؟؟
این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود..
صدایم لرزید
( اصل ماجرا چیه؟
مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟
مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟
مگه صوفی نگفت که انتقام می گیره..
اینجا چه خبره؟؟)
بی تعلل جواب داد
( سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست..
بعدا همه چی رو میفهمی
فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم.. سارا، تو به من اعتماد داری؟؟ )
من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم.
نفسی عمیق کشیدم.
صدایم کرد.
جوابش را ندادم..
(سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم.. به من اعتماد کن..)
عثمان خوب بود..
اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود..
باید تصمیم می گرفتم.
پایِ دانیال درمیان بود
(باید چیکار کنم؟)
دلم برای یک لحظه دیدنِ برادرم پرمی کشید..
کاش میشد که صدایش را بشنوم..
نفسی راحت کشید
(ممنونم ازت.. به زودی خبرت میکنم..)
بیچاره عثمان، از هیچ چیز خبر نداشت..
نه از بیماریم..
نه از چهره ای که ذره ای زیبایی در آن باقی نمانده بود..
دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم..
شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی
آه از نهادش بلند میشد..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕