#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_74
آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد.
لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست.
(خب.. یاعلی.. بفرمایید..).
پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود..؟
خوردم.. تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا.
کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت..
صدایش بلند شد
(پروین خانووم از اینکه چیزی نمی خوردین خیلی ناراحت بودن
البته زنِ ایرانیو نگرانی های بی حدش..
خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین..
امروز خیلی رنگتون پریده
مشکلی پیش اومده؟ باز هم درد دارین؟)
درد که همزاد ثانیه ثانیه های زندگیم بود..
اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود..
نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال..
آماده شدم.
پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم.
هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم
تمام حواسش به من و اطرافم بود.
باورم نمیشد که زندانیش باشم..
در طول مسیر مثل همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد
(سارا خانووم..). ایستادم.
(من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیفته..
تا پایِ جوونمم سر قولم هستم..)
نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند..
اما ای کاش دنیا می ایستاد و او برایم قرآن میخواند..
منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم
و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود.
به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرای نقشه نمانده بود.
تنم سراسر تپش شد.
منشی نامم را صدا زد.
پاهایم میلرزید.
حسام مقابلم ایستاد
(نوبت شما.. حالتون خوب نیست؟).
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد.
دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند
و این اولین هشدار برای اجرای نقشه بود.
درب اتاق پزشک را باز کردمـ
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕