✨🍮🍮 حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست.. روی مبلهای سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ای دستم داد. خوردم.. جرعه ای از چای و تکه ای از لقمه.. نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ای نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخواندم از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی.. مادر که مریضه انتظاری ازش نمیره.. تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس نکن. از ظهر تا الانم که خوابیدی خستگیتم حسابی در رفته.. بیاو آبروی داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونواده ش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیک و پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین. عاشقتم زشتِ داداش..) لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕