یـــــا اللّٰه... ... یکساعت بعد گوشیم زنگ خورد.شماره خونه دوقلو ها بود...تماس رو وصل کردم که صدای دوتاشون باهم بلند شد: +سلاااام دختر خارجی... فهمیدم صدام رو بلندگو که دوتاشون باهم سلام کردن... _سلام و کوفت...دوباره صدا من رو بلندگوإ؟شما که میدونید بدم میاد...میخواید مثل اوندفه ضایع شم؟! اسما:خب حالا چه خودشم میگیره...نترس صدات رو بلندگو باشه خواستگار برات پیدا نمیشه... _اسماااا؟! اسما:جااانم؟! _راستی داداشتون گفت که من اول... حسنا پرید تو حرفمو گف: +آره فهمیدیم...کلی هم بهش خندیدیم... خنده ی کوتاهی کردم که حسنا گف: +اِلـــــــی...دیدی بدبخت شدی...دیدی بیچاره شدی...دیدی... پریدم تو حرفشو گفتم: _مگه چی شده؟! حسنا:ما داریم میریم... _کجا؟! اسما:شیراز... _خب به سلامتی کِی میرید؟چند روزه؟ حسنا:هفته دیگه میریم... اسما:دوتا سیصد و شصت و پنج روزه!... _چــــــی؟!عین آدم حرف بزنید ببینم چی میگین...ینی چی دوتا سیصد روز؟! @hamsardarry 💕💕💕