❤️️🍃❤️   🎭🔪🚬 دقایقی  بعد در اتاقی که بیرونش منتظر بودیم باز شد و یک مرد میانسال با سری بی مو سبیل های کلفت  بیرون آمد. آنقدر از دیدن زخم عجیب  روی صورتش ترسیدم که متوجه دست های بسته اش نشدم. از مقابلمان که رد شد. پیش پای زن مامور تف  انداخت و همانطور که با هل سرباز پشت سریش از ما فاصله می گرفت، حرف زشتی به من زد و رفت. 🤬 مامور زن به چشم هایم نگاه ترحم آمیزی انداخت و پرسید: ترسیدی؟ نگاهم را از نگاهش دزدیدم و گفتم: از این فحشا زیاد شنیدم.😒 زن پلیس بلند شد. در زد و  سلام نظامی داد. پشت سرش من وارد شدم. انتظار داشتم سرهنگ پیرمرد جاافتاده ای باشد اما یک مرد خیلی جوان با ریش کوتاه و مرتب مشکی و موهای موج دار بود. 🧐 مامور زن، بعد از شنیدن  کلمه:"بفرمایید" اشاره کرد تا روی صندلی کنار میز سرهنگ بنشینم. منهم روی صندلی نشستم و جزییات اتاق را از نظر گذراندم.👀 یک قفسه کتاب خانه در طرف چپ، یک فایل شش طبقه آهنی سمت راست میزش. دو ردیف صندلی روبه روی هم جلوی میزش. یک پارچ آب، یک عالمه پرونده رنگی و  عکس آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای کنارهم درست بالای سرش. با صدای سرهنگ به خودم آمدم: غیر از افرادی که اسم شونو توی بیمارستان آوردی، کسی دیگه هم هست که بدونی با تیم در ارتباط بوده؟🤔 ادامه دارد... @hamsardarry 💕💕💕