👇👇
این زن در این دو روز بدجور روی اعصابش بود ... کاش قادر بود حرفی بزند ... اصلا از آن دفاع جانانه ی علیرضا زری رفتارش صد برابر بدتر و آزار دهنده تر شده بود ... همین دیروز وقتی علیرضا با مهربانی خواسته بود دیگر گریه نکند ، زری بی مهابا با کلمات ناراحت کننده و رکیک مستفیضش کرده بود ... حالا دیگر علیرضا با محبت هایش زری را از کوره به در می برد و عجیب این که حریر بی اختیار از تک تک آن ها لذت می برد ... اما زری از حسادت به مرز انفجار می رسید و هر جور شده ناراحتی اش را ابراز می کرد و به راحتی می شد پشیمانی را در چشمان او خواند ...حسین رو به حریر گفت:
- بابا کمکم کن یه کم بیام بالاتر ...
زری پر از حسادت جلو کشید و گفت:
- نمی خواد ... خودم کمکش می کنم...
و با دست حریر را به عقب راند ... حسین اخم هایش درهم رفت اما اخلاق او را خوب می شناخت ... اصلا نیمی از سکوت هایش به خاطر جری نکردن او بود ... او این زن حسود را خوب می شناخت ... کافی بود کمی به بچه هایش بیشتر از حد معمول توجه نشان دهد آن موقع بود که زری مثل یک شیر گرسنه آماده ی پاره کردن شکار می شد ... همیشه سکوت می کرد تا آسیب کمتری به فرزندانش برسد ... در برابر زری ایستادن کار مشکلی بود ... حریر کمی عقب کشید و گوشه ای ایستاد ... زری بالش حسین را بالا آورد و زیر سر او را درست کرد ... حریر رو به پدر کرد و گفت :
@hamsardarry 💕💕💕