👇👇
هیچکس به احساس من توجه نکرد... این که چی می خوام... حتی خود تو...
سر علیرضا به نشانه ی باور نداشتن به طرفین تکان خورد و نالید:
-همش نقشه بود؟ ...تو داری با من و دلم بازی می کنی ؟
نگاه علیرضا بی حس شد... خالی و سرد و خاموش ... چیزی در دل حریر فرو ریخت ... انگار به یکباره گرمای چشمان علیرضا به زمهریری سرد و جانسوز تبدیل شد ... اخرین جمله ی علیرضا کوبنده و خشمگین بود:
-چی می خوای که من ندارم ...
انگشتانش درهم قفل شد ...باید لرزی که از سرمای وجود او بر جانش نشسته بود را آرام می کرد...آرام لب زد:
- من عاشقت نیستم ... این کافی نیست ؟
کلمات همچون پتکی سهمگین بر وجود خسته و بی خواب علیرضا نشست... بعد از دو روز سخت و خسته کننده ،حجم این کلمات از ظرفیتش خارج بود ... اما نا امیدانه اخرین چنگ را به ریسمان باقی مانده انداخت:
@hamsardarry 💕💕💕