👇
- من میرم حاضر شم ...
حسین که متوجه دلخوری او نشده بود به شانه اش زد و گفت:
- برو بابا حاضر شو سرراه بذارمت دم مدرسه ...
حریر لب به دندان گزید ... شرمنده ی نگاه حسام شده بود ... حسام طرف علیرضا بود و او را لایق دامادی این خانه می دانست و به او دلبسته بود ... برادر کوچکش عجیب روی علیرضا تعصب داشت و مرید او بود ... حسام که رفت ،حسین گفت:
- تو می خوای بمونی خونه ؟
و بی اراده نگاهش به سمت در اتاق کشیده شد ...نگران بود... حریر رد نگاه پدر را گرفت و جواب داد:
-مگه نگفتید انگشتر رو برگردونم به خودش؟
-اره بابا جان خودت بهش بگو ... نذار اون بچه بیشتر از این اذیت بشه .. برو حاضر شو سر راه بذارمت دم گاراژ...
-نه بابا شما برید حسام دیرش میشه ... الان هم زوده برم بیرون .. یه جوری میرم که از اونورم برم کلاس ..
-باشه هر جور راحتی... فقط یه چیزی ...
حریر سوالی نگاهش کرد... چشمان پدرش نگران بود ...
-اون پسری که ازت خواستگاری کرده هم طبقه ی خودمونه دیگه ؟
نفس در سینه ی حریر بند آمد ... بلافاصله غم جای خوشی را در چشمانش گرفت و حسین خیلی راحت درد و غم را از میان تیله ای های خوشرنگ چشمان او حس کرد.. چشمان دخترش آن قدر زلال و شفاف بودند که هر چیزی را به راحتی می شد در آن ها تشخیص داد .. پدرانه دستش حریر را گرفت و گفت:
-بابا علیرضا مثل خودمون بود ... فردا روز نمی تونست سرکوفتت بزنه ..چی کمه چی زیاد ...
@hamsardarry 💕💕💕