👇
تا مادر بزرگم زنده بود زری کاری به کارمون نداشت ... خوب بود ...ادای مادرا رو خوب در می آورد ... اما مادر بزرگم که مرد زری هم عوض شد ...فرق کرد ...هر چی حسام بزرگتر می شد و زحمتاش بیشتر ، زری هم اذیتاش بیشتر می شد ... از مدرسه که می اومدم تازه کارم شروع می شد ... لباس های کثیف حسامو می شستم ... دستام اونجوری جون نداشت ... شبا از ذق ذقش خوابم نمی برد... می خواستم مشق بنویسم اشکم در می اومد ...هیع...اما واسه داداشم جونمم می دادم ... مثل بچه ی خودم بود ... خودم بزرگش کرده بودم ... اما زری فقط به فکر خودش بود ... البته به بابام خوب می رسید .. حواسش به بابام بود ... بابامم انگار راضی بود ... همین که با خیال راحت از خونه می رفت بیرون و نگران ما نبود براش کافی بود ... اما نمی دونست این منم که دارم جون می کنم واسه حسام ... زری فقط خانمی می کرد ... جرات حرف زدن نداشتم که بدون استثنا سر حسام خالی می کرد ... انگار نقطه ضعفمو پیدا کرده بود ... حسام بزرگ تر شد و زری جای پاش تو خونه مون سفت تر شده بود ... بابام بی اجازه ش آب نمی خورد... تا این که ... تا .
@hamsardarry 💕💕💕