👇
حداقل یه چندتایشان را در همین محله ی خودشان می شناخت ...
یکی از آن ها همین معصومه دختر اقدس خانم بود که دیوانه ی علیرضا بود ...
خیلی راحت از چشمانش می شد خواند که چه قدر علیرضا را می خواهد ...
نفسش را به آسودگی بیرون داد و خواست از جایش برخیزد که حسین مچش را گرفت ...
به چشمان نگران پدرش خیره شد که حسین گفت:
- حریر بابا جان می دونی با یه همچین خانواده ای وصلت کردن ممکنه بعدها اذیتت کنه ؟
می دونی به همین راحتی هایی هم که فکر می کنی نیست ...
لب هایش را جمع کرد و جواب داد:
- بابا بذارید یه بار هم که شده شانسمو امتحان کنم...
حسین شرمنده گفت:
-می دونم از همه چی خسته شدی ...
می دونم انقدر تو زندگی براتون کم گذاشتم ...
انقدر نداری کشیدید ...
انقدر کمبود دارید که نمی تونم هیچ کدومو جبران کنم ، اما نکنه که از چاله درآی و تو چاه بیفتی ...
بابا این جور زندگیا قِلق خودشو داره ...راه و رسم خودشو داره ... اگه یه وقت نتونی چی؟
@hamsardarry 💕💕💕