⭕️ راز یک سلام/ شیطان میگفت نمازت را تهران بخوان!
♨️ یکی از نمازگزاران خاطرهای از حضرت آیتالله العظمی بهجت فومنی (ره) نقل کرد که توسط فرزند این عالم ربانی شیخ علی بهجت مطرح شد.
🔻این نمازگزار میگفت: «تهران زندگی میکردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیتالله بهجت (ره) میخواندند دیدم و لذت بردم. تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیتالله بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه میشود.»
♦️این شیفته حضرت بهجت میگفت: «نمازهای پشت سر آقا بسیار برایم شیرین و لذتبخش بود، برنامهام را طوری تنظیم کردم که نماز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم.»
♨️یک سال کارش همین شده بود، میرفت قم نماز میخواند و برمیگشت. این نمازگزار میگفت: «در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه میکرد که چرا از کار و زندگی میزنی و به قم میروی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان!»
🔻چندی گذشت، این نمازگزار که مدتی پشت سر آقای بهجت نماز خواند کمکم نسبت به فریادهای آیتالله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بود. با خودش میگفت: «آخر چرا آقا فریاد میکشد؟ چرا داد میزند؟ چرا با درد سلام میدهد؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلامهای آقا سلام میدادم.»
♦️با خودش میگفت: « اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد میکشد دیگر نمیآیم قم نماز بخوانم، همان تهران میخوانم، این هفته هفته آخر است!»
♨️ یک روز درب منزل آقای بهجت رفت و در زد تا به دلیل این فریادهای بلند حضرت بهجت (ره) پی ببرد. متوجه شد که آقای بهجت مهمان دارند. یک گوشهای نشست و در افکار خود غرق شده بود. در ذهنش با آیتالله بهجت حرف میزد. در ذهنش به آقای بهجت میگفت: «آقا اگر این راز را نگویی میروم! آقا دیگر پشت سرت نماز نمیخوانم! در همین افکار بودم که آیتالله بهجت انگار حرفهایم را شنیده بود. سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چه میگفتم؟ من که در دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟»
🔻سرش را پایین انداخت و آرام از مجلس خارج شد و به تهران برگشت، در راه دائماََ با خود میگفت: «آقا چطور حرفهای من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیتالله بهجت (ره) ایستادم و در صف اول نماز میخوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلاً نمیتوانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه بروم صف اول!»
♦️خوشحال بود که در صف اول و پشست سر آقای بهجت نماز میخواند. ناگهان دید دربی جلوی محراب حضرت آیتالله بهجت باز شده و پشت این در باغی بزرگ و آباد است. با خودش میگفت: «این در را چه کسی باز کرده؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی ندارد، تعجب کردم، باغ سرسبز و پر از میوهای بود، خدای من این باغ کجا بود؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، در همان حال از خواب پریدم.»
♨️وقتی که این نمازگرار از خواب برخاست. نمیتوانست بفهمد خواب بوده یا بیدار؟ آیا جواب سؤالش را یافته بود؟
🔻او در افکارش به این راز و به سؤالش فکر میکرد و پاسخی که یافته بود و ادامه داد: «پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز دردِ دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد میکشید، من جواب سؤالم را گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم میرفتم و سپس به تهران بازمیگشتم تا زمان رحلت آن عالم عالی قدر به این کار ادامه دادم و امیدوار بودم به یک سین سلام نماز آقای بهجت برسم.»
🔴این روایت بعد از فوت حضرت آیت الله بهجت (ره) توسط فرزند ایشان در یک مراسم بازگو شد.
@iran_onlin_ir