چیزی در حدود یک سال از شهادت فرزندم علی رضا می گذشت در این مدت فرزند دیگرم حیدر به جبهه رفت و جای برادرش علیرضا را در گروه تخریب پر کرد . یک روز که حیدر خانه بود صبح که از خواب بیدار شد خیلی خوشحال بود گفت مادر جان بعد از یکسال دیشب خواب برادر شهیدم علیرضا را دیدم . پرسیدم خوب بود؟ گفت: بله، در وسط خانه دراز کشیده بود من هم در کنارش دراز کشیده بودم یک دفعه حرکت کرد گفتم چرا حرکت کردی؟ گفت: می خواهم بروم گفتم این دفعه نمی گذارم بروی گفت چرا؟ گفتم باید مرا هم با خود ببری دستش را به سینه ام فشار داد و گفت: تو برو نمی توانی بیایی به پیش ما بعد دستش را محکم گرفتم و گفتم محال است باید مرا با خودت ببری دیگر چیزی نگفت و رفت آن طرف تر دستش را گذاشت روی عکسش و گفت: بیا داداش دستت را بگذار روی عکس، من هم دستم را روی عکسش گذاشتم. گفت که دستت را ببوس تا دستم را بوسیدم گفت: خداحافظ حالا می توانی بیایی به پیش ما و حتما می آیی همان جا فهمیدم که این فرزندم هم به شهادت خواهد رسید.
راوی: سرور معصومی
❤️
#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._