فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
دانشگاه را عوض کنم بعد از احوال پرسی با مهمانها یکسره می رفتم آشپزخانه مشغول آشپزی می شدم حتی وقت نمی کردم چادر معمولی سر کنم و با همان چادر مشکی پای اجاق گاز می رفتم وقتی حمید این وضعیت را می دید می گفت عزیزم واقعاً ممنونتم، قبل ازدواج فکر می کردم فقط درس خوندن بلدی وقتی بریم سر خونه زندگی تازه باید آشپزی و خونه داری یاد بگیری ولی تو همه کارها رو یک تنه انجام میدی»؛ اگر کاری انجام می شد یا مهمان راه می انداختم حتماً تشکر می،کرد همین باعث می شد خستگی از جانم در برود
مهمان ها را که راه می انداختیم من ظرفها را می شستم حمید هم جاروبرقی می کشید یا می آمد ظرفها را خشک می کرد اکثراً نمی گذاشت من ظرفها را دست تنها ،بشورم می گفتم: «حمید فردا صبح زود می خوای بری سرکار برو استراحت کن من خودم جمع وجور می کنم دست من را می گرفت می نشاند روی صندلی می گفت: «یا با هم ظرفها رو بشوریم یا شما بشين من ،بشورم شما دست من امانتی دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دستهای تو خراب بشه وقتی این جمله که شما دست من امانت هستی را می شنیدم یاد حرف روز اول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم و به حمید گفتم: «از حضرت زهرا(س) روایت داریم که میفرمایند هر زن سه منزل داره اول منزل پدر، بعد منزل شوهر ،بعد هم منزل قبر ،من دو منزل رو به خوبی اومدم امیدوارم منزل سوم رو هم روسپید باشم»، حمید جواب
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕
#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._