در عـين حال من متوجه اين بيان و تفصيلات نشدم و به او گفتم : به طرف مزار جناب مسلم (ع ) نرويم ؟ گفت : برخيز.
بـرخـاسـتم و ايشان جلوي من براه افتاد.
وقتي وارد مسجد شديم ، گفت : آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد را نخوانيم ؟ گفتم : چرا.
او نـزديـك شـاخـص (سنگي كه ميان مسجد است ) و من پشت سرش با فاصله اي ايستادم .
تكبيرة الاحـرام را گـفـتـم و مـشغول خواندن فاتحه شدم .
ناگاه قرائت فاتحه اورا شنيدم به طوري كه هـرگـز از احـدي چـنين قرائتي را نشنيده بودم .
از حسن قرائتش باخود گفتم : شايد او حضرت صـاحـب الزمان (ع ) باشد و كلماتي شنيدم كه به اين مطلب گواهي مي داد.
تا اين خيال در ذهنم افـتـاد بـه سـوي او نظري انداختم ، اما در حالي كه آن جناب مشغول نماز بود، ديدم نور عظيمي حضرتش را احاطه نمود، به طوري كه مانع شد كه من شخص شريفش را تشخيص دهم .
همه اينها وقتي بود كه من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را مي شنيدم و بدنم مي لرزيد، اما از بـيم ايشان نتوانستم نماز را قطع كنم ، ولي به هر صورتي كه بود نماز راتمام كردم .
نور حضرت از زمين به طرف بالا مي رفت .
مشغول گريه و زاري و عذرخواهي از سوء ادبي كه در مسجد با ايشان داشتم ، شدم وعرض كردم : آقاي من ، وعده شما راست است .
مرا وعده داديد كه با هم به قبرمسلم (ع ) برويم .
اين جا ديدم كه نور متوجه سمت قبر مسلم (ع ) شد.
من هم به دنبالش براه افتادم تا آن كه وارد حرم حضرت مسلم (ع ) گـرديـد و تـوقف كرد وپيوسته به همين حالت بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن كه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد.
صـبح ، متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمودند: اما سينه ات كه شفا يافت ، و ديدم سينه ام سالم و ابدا سرفه نمي كنم .
يك هفته هم طول نكشيد كه اسباب ازدواج با آن دختر من حيث لا احتسب (از جـايـي كه گمان نداشتم ) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقي است ، همان طوري كه آن جناب فرمودند.
والحمدللّه
كمال الدين ج 2، ص 146، س 34.