💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠
🔷🔸 هـر شـــ🌙ـــب یـــڪ🔸🔷
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ملا نصرالدین و پسرش تصمیم گرفتن که به شهر بروند ولی چون وسیلهای جز الاغ نداشتند مجبور شدند با الاغ سفر کنند.
برای رسیدن به شهر نیاز بود که از پنج روستا بگذرند
ملانصرالدین پسرش را که کوچکتر بود به روی الاغ نشاند و خود پیاده به راه افتادند
در روستای اول همه به پسر گستاخی کردند که چه پسر بی ادب و بی وجدانی پدر پیاده و پسر سوار است.
در روستای دوم پسر گفت:
پدر شما پیرتر هستی شما سوار الاغ شو
پدر سوار الاغ شد و پسر پیاده آمد
مردم روستا گفتند عجب پدر نامروتی خودش سوار بر الاغ است و پسرش پیاده میآید!
در روستای سوم هر دو سوار بر الاغ شدند مردم روستا گفتند عجب آدمهایی چقدر از الاغ بیچاره کار میکشند هر دو بر او سوار شدهاند!
در روستای چهارم هر دو از الاغ پیاده شدند و مردم روستا گفتند عجب آدمهای نفهمی الاغ را با خود آوردهاند ولی سوار الاغ نمیشوند!
ملا نصرالدین گفت مشکل از الاغ ماست چیزی تا شهر نمانده الاغ را از بالای پل به داخل رودخانه میاندازیم و پیاده میرویم
ملا نصرالدین الاغ پیچاره را برای پایان دادن به حرف مردم قربانی کرد
در روستای پنجم ملا نصرالدین گمان میکرد حرف مردم تمام شده است
ولی مردم روستا گفتند:
عجب آدمهای نادانی این همه راه را تا شهر پیاده آمدهاند حداقل یک الاغ با خودتان میآوردید!!!
به همین خاطر از قدیم میگویند
در دروازه رو میشه بست
ولی دهان مردم رو نه !!!
مشکل ما از اونجا شروع شروع شد
که قبل از انجام هر کاری
بجای اینکه بگیم خدا چی میگه
میگیم مردم چی میگن!؟
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰