"رمان
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_شصت_و_دو
آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: مهدی!
صدای رها را شنید:
_آیه... آیه جان! خوبی عزیزم؟
آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود:
_بچه؟
لبخنِد رها زیبا بود:
ِ _یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری! یه کم از پسر من یاد نگرفت که...
پسر دارم آروم، متین! دختر توجغجغهست؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش!
آیه: کی میارنش؟
رها: منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن، دخترت رو نخ همه رفته!
صدای در آمد. حاج علی و فخرالسادات، محمد، صدرا، ارمیا وارد شدند. با گل و شیرینی! سخت جای تو خالیست مرد... چرا نیستی!
آیه که تازه به سختی نشسته بود و رها چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با بیحالی جواب تبریکها را میداد. مادر شوهرش گریه میکرد، جایت خالیست مرد... خیلی خالیست.
صدای گریه ی نوزادی آمد و دقایقی بعد پرستار با دخترِک آیه آمد.
رها: دیدید گفتم جغجغهست؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک! همه سعی داشتند جو را عوض کنند!
صدرا: رها جان قول پسر ما رو ندیا! بچه بیچارهم دو روزه کَر میشه!
حاج علی: حالا کی به تو دختر میده؟ همین دختر بیچاره حیف شد، بسه دیگه!
صدرا: داشتیم حاجی؟
حاج علی: فعلا که داریم!
سیدمحمد: ای قربون دهنت حاجی! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه، خوبه همین یک ماه پیش دیدمش! پسرهی تنبل همهش یا خوابه یاخمار خوابشه هی خمیازه میکشه... انگار معتاده!
صدای خنده در اتاق پیچید. طولی نکشید که خندهها جمع شد و آیه لب
زد:
_بابا...
حاج علی: جان بابا؟
آیه بغض کرد:
_زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم بابا نداره!
فخرالسادات هقهقش بلند شد. رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبیند.
چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین میشد.
حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت و ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت
"چقدر شیرینی دختر سید مهدی!" نتوانست تحمل کند، بغض گلویش را گرفته بود. از اتاق آرام و بیصدا خارج شد.
وقتی اذان را گفت، صدرا سعی کرد جو را عوض کند:
_حالا اسم این جغجغه خانم چی هست؟
آیه: به دخترم نگید جغجغه، گناه داره! اسمش زینبه!
فخرالسادات: عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سالها با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش!
فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت:
_شبیه مادرشه، مهدی همهش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه!
وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند، قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای بدرقهشان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد.
آیه: چی شده چرا دویدی؟
رها: باورت نمیشه چی شنیدم!
آیه: مگه چی شنیدی؟
رها: داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت.
نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مهدی منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید!
آیه: گوش وایستادی؟
رها: نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن!
همهی حرفاشونو که نشنیدم!
آیه: حالا کی مرخص میشم؟
رها: حالا استراحت کن، تا فردا
ادامه دارد...
نویسنده:
#سنیه_منصوری