* 💞﷽💞 🖤♥️ سکوت کردم تا حرفهاش رو بشنوم حرفهایی که لابد اونقدر مهم بود که توی چنین موقعیتی مطرح می‌شد. - توی خونه برای من زن باش و فرشته اما بیرون که رفتی مردِ کارِخودت باش. کما اینکه تا الان هم تو رو اینطور دیدم و اخبارت بهم می‌رسید که نه زن و نه مرد جرات نداشت بهت حرف ناحسابی بزنه. نبینم بری بیرون و خبر به گوشم برسه که زنت نتونست گلیمش رو از آب بکشه! که در اون صورت وای به حالت. میری رختشور خونه بالادست بشین و درگیر حرفهای خاله‌زنکی نشو. حموم خواستی بری سعی کن اول صبح بری که هم خلوته و هم تمیز. اون هم تنها نرو، یا با فاطمه یا با عزیز؛ بیرون اومدی هم چادرت رو محکم بکش توی صورتت مبادا چشم نامحرم بهت بیفته. - چشم. دوباره نگاهش پر از شیطنت شد و مستقیم و پرحرارت به چشمهام چشم دوخت و ادامه داد: - از حموم که میزنی بیرون، میشی عینهو سیب لبنان و عجیب دل می‌بری. چه اعترافات زیبایی رو شاهد بودم و لبهایی که تموم سعیم بر این بود تا کش نیاد و البته که ناموفق بودم. مکثی کرد و با چشمانی که نگاهش دوباره مهربون شده بود تمام اجزای صورتم رو نوازش داد و آرومتر ادامه داد: _ دیگه هم هیچ وقت نرو پیش این عفت بند اندازِ غرغرویِ پر‌افاده. از شرط آخر هیچ خوشم نیومد و دلخور و ناراحت لب برچیدم و گفتم: _ یعنی چی آقا عماد؟ یعنی صورتم همونجور بمونه؟ خنده‌‌ش رو مهار کرد و نگاهش عجیب می‌خندید. - حیف این ابروهای کمونی نیست می‌بری زیر دست اون پیرزن حراف؟ اونروز هم که رفتی فاطمه گفت که چقدر درد کشیدی و اشکت رو دراورده. با ناز جواب دادم: - اوهوم، خیلی اذیت شدم آخه. - پس دیگه نرو، در ضمن، خیلیها اونجا رفت و ‌اومد دارن، دلم نمی‌خواد چشم ناپاک بهت بیفته معصوم. - یعنی شما می‌ترسی من‌چشم بخورم؟ من اونقدرها هم تحفه نیستما. خندید و دستش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و جواب داد: - آره، هم می‌ترسم هم دلم نمی‌خواد تو درد بکشی. اصلا... اصلا خودم برات عفت میشم، خوبه؟ چقدر اون شب از این طرز حرف زدنش خندیده بودم. قانونگذاریش رو توی ذهنم با خاطره‌یی خوش موندگار کرده بود. شرطهاش هنوز هم بعد چهار سال همونطور محکم مونده و البته که من هم سر از قوانینش ‌نپیچیدم و دائم سعی ‌کردم که قدمهام رو توی همون مسیری بگذارم که اون تعیین کرده بود. روزهامون اگر چه تمامش شیرین‌نبود و گاهی تلخیهاش هم مذاق رو میزد اما، در کل زندگی آرومی داشتیم و با تولد مریم انگار منسجم‌تر از قبل شدیم و حالا اولین لرزشهای خفیف پایه‌های زندگیم رو حس می‌کنم. سر در گمم و می‌ترسم از اینکه فردا روزی به این یقین برسم که تمام حرفهای دور و برم حقیقت داشته و کاخ آرزوهام رو آوار شده ببینم. نمی‌دونم چرا امشب حرفهای مجید، برادر بزرگم، توی گوشم زنگ می‌خوره. اون که از روز اول با این وصلت مخالف بود و بعد از شنیدن خبر خواستگاری گفت: - حکایت ما و این خونواده، حکایت قالیچه ابریشمی و گلیم پاره ست. این بچه رو بدبخت نکنید. من از الان روزی رو می‌بینم که با دو تا بچه برمی‌گرده همین‌جا. ما وصله‌ی تن هم نیستیم، مبادا پشیمونی گریبانتون رو بگیره. چقدر از حرفهاش حرص می‌خوردم و خدا خدا می‌کردم که پدر و مادرم به حرفهاش گوش نگیرند. _ معصوم! بیداری بابا؟ با صدای حاج بابا رشته افکارم از هم گسست و آروم با دست روی کمر برخاستم و در رو باز کردم. صبح شده بود و گنجشکها روی درختهای انار وسط باغچه آواز دسته جمعی سر داده بودند. _ سلام، صبح بخیر حاج بابا، بیدارم کاری داشتین؟ _ فرخنده سادات ناخوش احواله بابا، من با علی می‌رم سرکشی گندمزار، بعد یه سری بزن کاری داشت براش انجام بده. _ چشم، خاطرتون جمع باشه. راستی داداش علی امروز نرفته شهر؟ _ نه باباجان! مونده کمک دست من. کارگرها دارن درو می‌کنن، عماد هم اومد بفرستش بیاد سر زمین. _ به روی چشم حاج بابا! اومد می‌گم بیاد اونطرف. ساعتی از رفتن حاج بابا گذشته بود که لیوان جوشونده رو درون سینی گذاشتم تا برای فرخنده سادات ببرم. مریم هنوز خواب بود. بی صدا وارد اتاق شده و کنار بسترش نشستم. آروم پیشونیش رو لمس کردم، کمی تب داشت. حضورم رو حس کرده بود. چشمان عسلی‌ش رو باز کرد و لبخندی کم جون زد و گفت: _فکر کنم چاییده باشم. مهربون و مشفق نگاهش کردم و جواب دادم: _ جوشونده رو بخورید و استراحت کنید من می‌رم کمی سوپ بذارم براتون. _ دستت درد نکنه مادر، راستی عماد نیومده هنوز؟ _ نه، ولی حتما پیداش می‌شه کم کم. حالت نگاهش بی‌قرار بود اما گذاشتم پای دلواپسی مادرونه‌ش. به آشپزخونه رفتم و دست به کار شدم. با صدای مریم که از خواب بیدار شده بود به سمتش رفتم. صبحانه‌ش رو دادم و به حیاط فرستادم تا با سه چرخه‌ی کوچکش سرگرم باشه. حوالی ظهر بود که حاج بابا و علی از گندمزار برگشتند. ✍🏻