* 💞﷽💞
#مشکین105
بیشک اون سفر بهترین سفر عمرمون بود.
بین الحرمین رو عاشقانه طی میکردیم و عماد انگار از چیزی خبر داشت که من بی اطلاع بودم. تنها جایی بود که اشکهاش بی محابا فرو میریخت و دائم با حضرت عشق در حال زمزمه بود.
آخرین سحری که میهمان این دو عزیز بزرگوار بودیم، وضو گرفته بودم و روی تخت، آماده نشسته بودم تا عماد هم آماده بشه و برای نماز صبح به حرم آقا بریم. سحر عجیبی بود و هر دو دلگرفته بودیم از این فراغ، از اجباری که تا ساعاتی دیگه ما رو از این بهشت خداوندی جدا میکرد.
بعد از نماز آخرین زیارتنامه رو هم عماد خوند و من پشت سرش زمزمه کردم و با بغضش بغض کردم و با اشکش اشک ریختم. اصلا توی حال خودش نبود. نگران شده بودم دستش رو آروم گرفتم و گفتم:
_ خوبی عماد؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
_ به دلم افتاده این دیدار اولین و آخرین دیداره معصی!
قلبم تیر کشید دستش رو کمی فشار دادم و گقتم:
_ برمیگردیم من مطمئنم! ولی دفعه دیگه با بچهها حتی با مرجان.
برای چند لحظه نور کم سویی توی چشمهاش اومد و گفت:
_ چقدر اصرارت کردم که بذار مشکینم رو با خودم همراه کنم و باهامون بیاد هی گفتی درس داره و مریم و محمدرضا ناراحت میشن.
_ عوضش برای عاقبت به خیریشون دعا میکنیم.
خندون نگاهش کردم و ادامه دادم :
- دلم تو رو تنها میخواست اینجا.
نگاهش خندون شد و گفت:
_ از دست تو، معصوم.
آهی کشید و باز گفت:
_ خیلی برای عاقبت به خیریشون دعا کردم خصوصا برای مشکین. کمی نگرانم اون دوتا رو به سرانجام رسوندم ولی برای مشکینم نگرانم برای آیندهیی که از راه برسه و نباشم براش پدری کنم.
اخمهام رو در هم کشیدم و دلخور گفتم:
_ زبونت رو گار بگیر، این چه حرفیه؟ خدا نکنه! خدا تو رو برای همه مون حفظ کنه، تا تو سایه بالای سرمون باشی، غم نداریم عماد جان.
عجیب و سنگین نگاهم کرد نمیدونم چی بود توی اون نگاه که از داغیش دلم سوخت و جز زد. اصلا نگاهش رو نمیفهمیدم.
به حرم آقا قمر بنی هاشم رفتیم، اونجا به مراتب سوزناکتر زمزمه کرد و اشک ریخت. سر آخر هم نگاه مخملی و خیسش رو انداخت به چشمهای بارون خوردهم و دستم رو در دست گرفت و برد سمت ضریح.
پرت شدم انگار به سالهای دور، من بودم و حرم حضرت معصومه بود و عماد.
دستم رو بند ضریح کرد و دستش رو روی دستم گذاشت. ملتمسانه و پر از خواهش با صدای خش گرفته از بغضِ سنگینِ توی گلوش، نگاهم کرد و گفت:
- بگو معصوم! محکم و از ته قلبت، اینجا در حضور این آقای عزیز بهم بگو که حلالم میکنی.
این بار از ته دل و از اعماق وجودم محکم و بی معطلی گفتم:
_ حلالت کردم عماد، خیلی وقته حلالت کردم. تو هم من رو ببخش اگه جایی دلت رو شکستم.
عمیق و پر احساس نگاهم کرد و گفت:
_ تو تموم اون کسی بودی و هستی که دلم همیشه میخواست. من و دلشکستگی از تو؟
اشک ناخوداگاه از گوشهی چشمم فرو ریخت.
نگاه نگران و بیتابش رو به چشمهام دوخت و ادامه داد:
_ معصوم، بگو به جان مشکین قسم، حلالم کردی.
اشکم سرازیر شد و با اطمینان گفتم:
_ به جان مشکین قسم حلالت کردم.
پایان❤️🌹❤️