* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت39 مشخص است جلد اصلی اش را کنده اند. صفحه‌ی اول کتاب را باز می کنم. بالای بسم الله با خودکار آبی نوشته شده است کتاب تکامل. پری نگاهش را با سرعت از من می رباید و لبخندی روی لب می نشاند. _این کتابیه که اولین بار من از پیمان هدیه گرفتم. البته خودش نیست ها! منظورم محتوای کتابه. سال اول دانشگاه، پیمان کتاب تکامل رو بهم هدیه داد. واقعا به هزار تا ازین کتاب های رمان می ارزه‌. حالا خودت بخون ببین که راست میگم. با به میان آمدن حرف از پیمان اشتهایم برای خواندن کتاب تحریک می شود. برگه های نازک و کاهی کتاب زیر انگشتانم ورق می خورند. پری خودش را با کتابی سرگرم می کند و من هم ترجیح می دهم برای رهایی از سردرگمی، تکامل را بخوانم. چند صفحه ای از آن را ورق می زنم و دستم می آید که این کتاب یک کتاب عادی نیست. مطالبی که درون کتاب خفته اند برخواسته از ایدئولوژی است که گرایشش به کمونیستی است گرچه که از آیات قرآن و احادیث هم می شود چیز هایی دید. هر چه هست برایم جالب است. دوست دارم با چشمانم تک تک کلمات را بپیمایم و به روح شان نفوذ کنم. با بسته شدن کتاب تازه متوجه غروب آفتاب می شوم. نگاهم به پری است که هنوز چشم به کتاب دوخته! پاورچین پاورچین به طرفش گام برمی دارم و بالای سرش هو می کشم. مثل جن زده ها به من خیره می شود و جیغ خفیفی از دهانش خارج می گردد. به قیافه‌ی بی رنگ و رویش خنده ام می گیرد. کم کم خط پیشانی اش پر رنگ می شود و با خشم زیر لب می غرود: _سکته ام دادی دختر! چه طرز صدا کردنه؟ از شدت خنده شکمم درد می گیرد و دستانم را دور پهلویم حلقه می کنم. روی زمین می افتم و به سرخی صورتش می خندم. اخم پری باعث می شود ادامه‌ی خنده ام را بخورم. کتاب تکامل را بر می دارم و کنار پری می نشینم. پری سر سنگین با من رفتار می کند اما من بیخیال نمی شوم و کتاب را مقابل صورتش می گیرم تا نتواند بخواند. کتاب توی دستانم را پایین می آورد و نگاهش را حواله‌ی من می کند. _چیه؟ لب کج می کنم: _قهری الان؟ کتاب توی دستانش را می بندد و خودش را به طرفم می چرخاند. _نه. _پری، من ازین کتاب خوشم میاد‌. با این که نه چپی ام و نه راستی اما گرایشم به چپی ها بیشتر شده. حس می کنم اونا بهتر از لیبرالیست ها هستن. ببین، من گرافیک خوندم و چیزی از این حرفا سر در نمیارم اما این دفعه فرق داره. بنظرم تو راست میگی. من باید دنبال یه تغییر باشم. بتونم زندگیم رو خرج یه کار واقعی بکنم نه چندتا بوم که دنیای خیالی و آرمانی منو توش جار میزنن. چطوری بگم؟ من میخوام دنیای آرمانی توی نقاشی هام رو به واقعیت تبدیل کنم. برق عجیبی در چشمان پری نمایان می شود. شانه هایم میان دستان ظریفش جا می گیرد و با محکمی می گوید: _ببین رویا، تو باید خوب فکراتو بکنی. اگه اینا اثراتی باشه که کتاب روی تو گذاشته با خوندن یه کتاب دیگه شاید این حِست نابود بشه. پس اینایی که میگی رو توی دنیای واقعیت بخواه. _من میخوام. شاید تو راست بگی اما من این کمبود رو دارم. مطمئنم با یه هدف والا میتونم پرش کنم. شادی در چشمان هر دو مان موج می زند. بادبادک خوشحالی در آسمان قلبم شروع به پر کشیدن می کند‌. خوشحالم که هدفی را پیدا کرده ام. من نباید کوته فکر باشم و تنها جلوی پایم را ببینم‌. ارزش من بیشتر از یک گرافیست است که میان دنیای رنگ ها بچرخد و زندگی بگذراند. یک گرافیست باید آینده‌‌ی واقعی را ترسیم کند و برایش نقشه کشی کند. رنگ عقایدش را به صفحه‌ی روزگار بکشد و تا همه جا از آن رنگ و قلم پر شود. من می توانم سهم واقعی تری از این جهان را داشته باشم. همه چیز به سرعت در ذهنم شکل می گیرد، به زودی که همان شب تمام آن کتاب را تمام می کنم. پری مقابلم می نشیند و سوالاتی که ذهنم را پر کرده، جواب می دهد. یکی از سوالات من نحوه‌ی مبارزه است و فرق آن با مبارزه ای که آیت الله خمینی شروع کرده‌. پری با شنیدن سوالم فوری جوابش را می دهد: _رویا، ما ترسو نیستیم. اگا قراره برای مردم و کشورمون کاری کنیم از جون و دل مایه میزاریم. ما دلمون نمیخواد مردم فدای ما بشن و ما هم پشت مردم خودمونو قایم کنیم. روش هایی مثل اعتراض خوبه اما نه برای براندازی رژیم. اعتراض برای مسئله های کوچیک و پیش پا افتاده راهگشاست. شاه جلوی ما اسلحه میگیره پس ما هم باید با جنس خودشون جلوشون بایستیم. اونا بچه های ما رو میگیرن و اعدام میکنن، خب ما هم مستشار ها و تیمسارهاشون رو تیکه پاره میکنیم. جواب های هوی عزیزم! ⭕️کپے‌بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌