* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت50
نگاهش لباس های تن مان را می دَرّد.
دستش را به طرف لباسم در تن پری می برد و آن را دور دستش تاب می دهد:
_لال شدی؟
خب معلومه کجا بودی! همش تقصیر این دخترست.
معلوم نیست چه غلطا که نکرده تو عمرش! از پسر بازی بگیر تا مهمونی های مختلط شون...
من اشتباه کردم که تو رو به یه گرگ سپردم! خاک تو سر غیرت من که تو با این لباس تو شهر نگردی و بی غیرتی منو جار نزنی.
کلمات تیز اش پردهی گوشم را می دَرّد و قلبم را پاره پاره می کند.
اصلا فکرش را نمی کردم در تصور پیمان من همچین دختری باشم.
حیف... حیف که با قضاوت بی جایش خانهی دلم را ویران کرد.
چنگی به قلبم می زنم که از استرس به شماره افتاده.
پری سعی دارد مرا تبرعه کند اما گوشی برای شنیدن نیست.
در میان چکاچک کلمات ویرانگرش تنها من التماس های پری را برای شنیدن، می شنوم.
_داداش این چه حرفیه!
تو رو خدا اینجوری نگو، پشیمون میشیا!
وایستا برات توضیح میدم.
خون خون پیمان را می گزد و آتش خشمش دامن همه مان را می گیرد.
_ببند دهنتو!
اگه ریگی به کفشت نبود چرا به خودم نگفتی میخوای بری بیرون؟ چرا واینستادی خودم بیام؟
دست های پیمان بالا می رود و سیلی محکمی به گونه های پری می خورد.
اشک و هق هق هر دومان خانه را پر می کند.
حتی خیال همچنین برخوردی از پیمان هم به ذهنم خطور نمی کرد.
پری دستش را روی گونه اش گذاشته و زیر لب زمزمه می کند:
_بخدا جای بدی نرفتیم.
ما رفتیم اعلامیه پخش کنیم...
میتونی از کیوان هم بپرسی.
دست های پیمان دوباره بالا می روند و پری سرش را خم می کند.
چشمان بستهی پری را می بینم و دیگر طاقت نمی آورم.
از جا برمی خیزم و با ترس و لرز مقابل پیمان می ایستم.
_آقا پیمان شما دارین اشتباه می کنین.
بله حق دارین... من اشرافی ام و توی خانواده ای بزرگ شدم که نصف عمرشون توی مهمونی های مختلط بودن اما نه من!
متاسفم برای سازمانی که شما توش عضوی. چطوری عملیات میری؟ با همین عجول بودنت؟
اصلا برام مهم نیست چی میگی ولی کاش دو کلمه از اون آقای کیوان می پرسیدی تا بعدا پشیمونی رو برای خودت نخری!
نفس های داغ پری کمرم را می سوزاند.
پیمان نگاهش را از من پس می گیرد و با غیض جواب می دهد:
_دیگه نمیزارم با خواهرم بمونی. همین که بزکش کردی و دور شهر دورش دادی برام بسه!
الانم میرم میپرسم...
انگشت سبابه اش را جلوی دو چشمم تکان می دهد و پس از مکث چند ثانیه ای می گوید:
_فقط دلم میخواد چیزی رو بشنوم که نباید بشنوم.
اونوقت روزگار جفتتون سیاهه!
همین را می گوید و بساطش را جمع می کند.
با صدای مهیب بسته شدن در پری دست های لرزانش را از روی گونه اش برمی دارد.
گونه اش به قرمزی شقایش می زند و رد انگشتان پهن پیمان روی اش نقش بسته.
نچ نچی می کنم و او را به بغلم می فشارم.
_غصه نخور فدات شم...
غصه نخور پری جون...
خدا خودش درست می کنه.
دست گرم پری روی گونه هایم جا می گیرد.
رد اشک هایم را با سر انگشتانش پاک می کند و فین فین کنان می گوید:
_تو خوبی؟
ببخشید پیمان اینجوری قاطی کرد!
بخدا کم از این کارا می کنه، تا حالا دست روم بلند نکرده بود.
لب ورمیچینم و همراه با آهی سوزان لب می زنم:
_درست میشه...
لرزش شانه های پری میان دستانم نوید باران اشک را می دهد.
هر چه لب می چینم و پلک می زنم فایده ندارد.
یاد حرف هایی می افتم که پیمان بارم کرد و من اهل هیچ کدام شان نبودم!
تا بعد از ظهر من و پری کنار دیوار نشیمن نشسته ایم و بغ کرده ایم.
گلویم از حجم زیاد بعض ورم کرده و دلم تلنبار خانهی غم است.
یکهو در باز می شود و با دیدن پیمان هر دو مان بلند می شویم.
پیمان سرش را پایین انداخته و با نگاهش گل های قالی را می کاود.
_یه نفر بیرون کارتون داره!
آب دهانم را قورت می دهم.
با خودم می گویم الان است که بیرون بروم و مرا توی ماشینی بیندازد و ببرد تا جایی که دیگر نتوانم پری را ببینم.
پالتو ام را از تن جدا می کنم و بدون هیچ حرف و نگاهی از کنارش رد می شوم.
از پله های بسیار کم راهرو پایین می روم و به مردی خیره می شوم که پشتش به من است.
کله می کشم تا بفهمم کیست اما موفق نمی شوم تا این که لب می زند:
_سلام. خوبی؟
مزهی صدایش را میفهمم و با خودم می گویم کیوان است!
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)