حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت54 نمک و فلفل را توی کابینت بالای گاز پیدا می کنم و روی
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗کابوس رویایی💗 قسمت55 آهسته و بدون صدا حاضر می شوم و از خانه بیرون می روم. صدای قیژ در عصبی ام می کند و پری از این پهلو به آن پهلو می شود. از لای در نگاهش می کنم و می بینم خوابش برده، نفسم بالا می آید و در را می بندم. خم می شوم تا کفش هایم را ببندم که پاهایی را پایین پله ها می بینم. نفسم در گلو حبس می شود و دست هایم روی بند های کفش می ماند. لرزان کمر راست می کنم و بدون این که به چهره اش نگاه کنم سلام می گویم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دست خودم نیست! کیفم را چنگ می زنم و از کنارش رد می شوم. صدای بم مردانه اش رقصان به گوشم می رسد و جوابم را می دهد. کشوی در را می کشم که تیر خلاص را می زند و می پرسد: _کجا میرین؟ تنم را برنمی گردانم و به سختی از پس ترس نهفته در صدایم جواب می دهم: _برمی گردم! _خب نمیخواین بگین کجا میرین که برمی گردین؟ از لحن و حرفش خوشم نمی آید. تقصیر شخصیتم است اگر جوابش را دندان شکن ندهم! بنابراین نگاه سختم را به نگاهش گره می زنم و با محکمی جوابم را به طرف پرتاب می کنم. _نخیر! شما اختیار خواهرتونو دارین نه من! دفعه دیگه دلم نمیخواد سین جینم کنین چون خودتون سنگ رو یخ میشین. خب؟ با جوابم مبهوت می شود. مثل پسر بچه ای مظلوم می شود و زیر لب می گوید: _ببخشید... من... منظوری نداشتم. بی اعتنا به او در را می کشم که مرا با نام رویا خانم صدا می زند. یکهو آتشم فروکش می کند و رام یک صدا زدنش می شوم. با کمی مکث برمی گردم اما چیزی نمی گویم. پاشنه‌ی کفشش را روی زمین می کشد و حرف گیر کرده در گلویش را بیرون می ریزد. _من معذرت میخوام برای دیروز... سوتفاهم شده بود! واقعا متاسفم. با یادآوری حرف های ویرانگرش صدای شکستن کاسه‌ی دلم را می شنوم. دلم نمی خواهد چیزی بگویم چون واقعا فکر کردن هم در موردش روحم را آزار می دهد. آن حرف ها مثل اسب های سرکش به روی دلم تاختند و با سم شان چیزی از قلب باقی نگذاشتند. اما انگار تکه هایی شکسته شده هر کدام قلب کوچکی شده اند و بغض می کنند و خواهان ببخش هستند. پیش خودم او را می بخشم اما نمی توانم چیزی نگویم. همراه با بغض گیر کرده ام لب می زنم: _سو تفاهم؟ اون سوتفاهم بود؟ سرش را از شرمندگی به پایین می اندازد. _بله... من عذر میخوام که... جفت پا میان حرفش می پرم و می گویم: _ببینید، شما حق ندارین اگه خانواده ام مثل شما نبوده منو قضاوت کنین. من توی مهمونی شرکت نکردم که دلم بخواد! من اگه مثل شما نیستم یا شاید اصول دینو نمی دونم به این معنی نیست اهل هر کاری هستم. بله، پدرم منو آزاد گذاشت اما چارچوب های انسانیت و اخلاق رو نشونم داد. اون به من یاد داد نباید قضاوت کنم! شما حق نداشتین منو اینجور قضاوت کنین و شخصیتم رو خورد کنین! بعد از اتمام جمله‌ی آخر فرصت نفس کشیدن پیدا می کنم. احساس سبکی می کنم. کلمات واقعا معجزه اند! اعجاز کلمات می تواند یک انسان سخت را عاشق کند یا ترسو را شجاعت ببخشد. کلمات می توانند به آدم حس رضایت بدهند یا برعکس آرامش را به ربایند و دلی را خورد کنند. نباید اعجاز کلمات را دسته کم گرفت. تا فرصت هست می توان کلمه ها را کنار هم گذاشت و جمله ای ساخت تا دلی را بدست آورد. مگر چقدر قرار است زنده بمانیم که نتوانیم از کلمات به خوبی استفاده کنیم؟ _قضاوت یا سوتفاهم. شما مختار هستین هر اسمی دوست دارین روش بزارین اما من تنها یه چیزی میتونم بگم و اونم این که خیلی خیلی معذرت میخوام و متاسفم. هر کاری بگید برای جبرانش می کنم. ببخش را به زبان نمی گویم و به باشه ای اکتفا می کنم. عقربه های ساعت از ۱۱ رد شده اند و می ترسم دیر شود. جواب بی در و پیکری نصیبش می کنم و با عجله خداحافظی می کنم. سر کوچه با دیدن پیکان زرد رنگ دست بلند می کنم. بوی دود پیکان مشامم را به درد می آورد. سریع سوار می شوم و به راه می افتیم. از توی کاغذ آدرس را به راننده می گویم. ذهنم مجالی پیدا کرده تا بتواند حرف های پیمان را در کفه‌ی ترازو بگذارد و بیشتر حساب و کتابشان کند. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌