حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت58 در صندوق عقب باز شده و مرا داخلش جا می دهند. هر چه
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌کابوس‌ࢪرویایی💗 قسمت59 با ترس میان درختان را نگاه می کنم. وقتی نا امید می شوم دیگر صدایش نمی زنم. درختان کنار می روند و به صحن خانه می رسم. استخر بزرگی جلوی پایم سبز می شود و با وحشت خودم را عقب می کشم. به عمق استخر نگاه می کنم و گل و لای های استخر حالم را بد می کند. از کنار استخر می گذرم و عمارت بزرگی نمایان می شود. عمارت دو طبقه‌ ای رو به رویم قرار دارد و بالکن بزرگی رو به باغ قرار دارد. همه اش می ترسم کسی از پشت سبزه و درختان سر بلند کند و با بیل و کلنگ سراغم بیاید. سرم را بر می گردانم که یکی مثل بختک مقابلم قرار می گیرد. از ترس نزدیک است جیغ بکشم که دستش به طرف روسری ام می رود و آن را روی دهانم می گذارد. با دیدن چشمان آشنایش نفسم را بیرون می دهم. _شُ... شمایید؟ لبخندی به لب هایش تقدیم می کند و بله ای می گوید. میخواهد دنبالش به راه بیوفتم. اندکی ترس در کاسه‌ی دلم جا می گیرد و از پیمان می پرسم: _اینجا کسی نیست؟ به جلو نگاه می کند و جواب می دهد: _نه! نردبان را به دیوار تکیه می دهد و اشاره می کند بالا بروم. به دیوار بلند نگاه می کنم و آب دهانم را قورت می دهم. _از این؟ _میترسی؟ سرم را به دو طرف تکان می دهم و پایم را روی اولین پله می گذارم. صدای زیق زیق از نردبان بلند می شود اما وقتی به پیمان نگاه می کنم می گویم من نباید برگردم. به انتهای نردبان می رسم و نیم نگاهی به عقب نگاه می کنم. پایم می لغزد و هول می کنم. پیمان نردبان را محکم می گیرد و می گوید: _من گرفتمش! به عقب نگاه نکن! باشه ای می گویم و پایم را روی دیوار می گذارم. پیمان با سرعت پله های نردبان را پشت سر می گذارد و کنارم می ایستد. با رسیدن او به پشت سرم نگاه می کنم. دیوار هولناک ما را از آرامش زمین گرفته است. نگاهش را به من می اندازد و می گوید: _با شماره‌ی سه هر دو تا مون می پَریم! پس... یک... دو... سه! با سه گفتن او، صدای گومی به گوشم می رسد. چشمانش از درد بسته شده و به سختی بلند می شود. به من که روی دیوار هستم می گوید: _بپَر دیگه! همچین توانی را در خود نمی بینم. از ترس نزدیک است غالب توهی کنم که دوباره خواسته اش را تکرار می کند. کمی مکث می کنم و چشمانم را می بندم. _چرا چشماتو بستی؟ چشماتو باز کن وگرنه زخمی میشی. نمی توانم بر ترسم غلبه کنم و مجبورم به آن اعتراف کنم. لبم را جمع می کنم و می گویم: _من می ترسم! این خیلی بلنده! اگه بپرم حتما دستو و پام میشکنه! _نه بپر! طوریت نمیشه. مگه من کاریم شد؟ دوری می زند و دستانش را از هم باز می کند. _میبینی؟ سالمِ سالمم! نفس عمیقی می کشم و ضربان قلبم بالا و پایین می پرد. اشک گوشه‌ی چشمم را پاک می کنم و با ترس میپرم. بین زمین و آسمان هستم که با شدت به زمین میخورم. درد توی مچ پایم می پیچد و از روی درد ناله می کنم. پیمان بالای سرم ایستاده و می گوید: _باید فرار کنیم! می خواهم بلند شوم اما سوزش پایم نفسم را می برد. خودم را به دیوار می گیرم و به سختی لب می زنم: _نمیتونم! پام درد میکنه. چند قدم جلوتر از من می ایستد و برمی گردد. _چرا؟ می نالم: _فکر کنم پام در رفته! نچی می کند و حالم گرفته می شود. با خودم می گویم انگار مگر تقصیر می است که پایم در رفته! ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌