* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت98 بیشتر گلایه می کند: _خاک تو سرمون کنن که تو روستا انگشت نمای مردم شدیم! تو جز ذلیلی برامون چیزی نذاشتی حالا اومدی عروس تو نشونم بدی تا مرگمو ببینی؟ خوب منو چزوندی حالا پاشو برو! برو که نمیخوام بیشتر از این مردم ما رو نشون بدن. پیمان به او نزدیک می شود. خیلی آهسته در گوشش می دمد: _مادر گوش بده! بزار... به حرفش بها نمی دهد و در را نشان مان می دهد. آخرین ناله‌ی قلبم را وقتی می شنوم که می گوید: _تو هنوز پسرمی. هر وقت دست از این کارات کشیدی و سر به راه شدی، این زنتو طلاق دادی، در خونه‌ی من به روت بازه اما دلم نمیخواد تا وقتی با اینی پاتو اینجا بزاری. اشک بی اراده از گوشه‌ی چشمم می چکد‌. زودتر از پیمان از خانه بیرون می زنم. سعی دارم هق هق را درون خودم خفه کنم. با خودم می گویم چقدر خوش خیال بوده ام! چه امید های الکی داشته ام! کاش پایم را در این خانه نمی گذاشتم. توی ماشین می نشینم و کلاهم را توی صورتم می کشم. کمی بعد با صدای باز شدن در و قیژ صندلی میفهمم او آمده. اشک هایم را پاک می کنم و سر از پس کلاه بالا می آورم‌. به جلو خیره شده و سبزی علف ها را می بیند. منتظر سرنش های او هستم که بگوید من می دانستم و تو اصرار کردی و... بی هیچ حرفی سوئیچ را می چرخاند و ماشین را به راه می اندازد. سرم را به شیشه تکیه می دهم. گاهی جاده ناهموار می شود و مدام سرم به پنجره می خورد اما بیخیال این تکیه گاه امن نمی شوم. در میان راه زبانش باز می شود و آهسته برایم نجوا می کند: _از حرفای مامانم دلگیر نشو! گفتم که همش بخاطر منه. من اگه اون کارا رو نمی کردم و بعد با تو ازدواج می کردم باهات خوب می بود. قضیه‌ی دختر خالمم یه چیزیه که از بچگی ورد زبون شونه. دختر خالمم هوا برش داشته و همش حرفای خاله زنکیه. من خودم برای زندگیم تصمیم میگیریم و نه هیچ کس دیگه ای! تو هم بهترین انتخاب منی. حرف های مرهم زخم زبان می شود. با لبخند نگاهش می کنم و او هم با لبخند نگاهم می کند. نزدیکی های تهران که می رسیم دیگر ظهر شده. رادیو را که دستکاری می کنم صدای توپ می دهد و گوینده ورود به سال ۵۷ را تبریک می گوید. کمی بعد هم سخنرانی شاه را پخش می کند که من صدایش را قطع می کنم. پیمان پیشنهاد می دهد برویم و کباب بخوریم. مرا به یک رستوران ساده و باصفا می برد. پشت میزی می نشینیم و سفارش هشت سیخ کباب می دهد. لب می گزم و می گویم: _هشتا که خیلی زیاده! چجوری میخوایم بخوریم؟ چشمکی تحویلم می دهد و همراه با آن سرش را این طرف و آن طرف می کند. _هشتا که چیزی نیست. چهار تا من چهار تا تو. میخوای بگی تو چهار تا سیخ نمیتونی بخوری؟ با خنده می گویم که نه! خنده هایمان در هم می پیچد و با این کارهایش در دلم جا باز می کند. دیس پر کباب و گوجه را جلویمان می گذارند. او کباب را پیاز و جعفری اش برایم لقمه می گیرد. به لقمه‌ی بزرگ در دستش خیره می شوم و می گویم:" این خیلی بزرگه!" _بخور! زن باید قوی باشه. خجالت زده لقمه را از دستش می گیرم. آهسته آن را گاز می کنم و در دهانم جا می دهم. مزه‌ی خیلی خوبی دارد. بعد از آن لقمه، لقمه‌ی درشت تری برایم می گیرد. هر چه می گویم خودم می خورم به خرجش نمی رود. در حال ترکیدن هستم و نوشابه را سر می کشم. لقمه ای دیگر مقابلم می گیرد و نفس زنان می گویم که نمی خواهم. چند باری اصرار می کند اما من قبول نمی کنم. باقی کباب ها را با اندکی که سفارش داده را برای پری برمی داریم. توی ماشین که می نشینم تمامش سعی دارد با من شوخی کند. برای دقایقی حرف های مادرش از خاطرم می رود. در این لحظات ناب که می بینم چقدر انتخابم درست بوده! دم در خانه می ایستد تا من پیاده شوم و خودش می رود تا در محوطه‌ی خاکی پارک کند. منتظرش می مانم تا باهم وارد خانه شویم. در همین فاصله‌ی کم خاطره ای خنده دار برایم تعریف می کند که بی هوا میزنم زیر خنده! پری پله ها را یکی دوتا می کند و متعجب ما از نگاهش عبور می دهد. _سلام! خوبین؟ پیمان و من با خنده بریده بریده جوابش را می دهیم. پیمان از او می پرسد که ناهار نخورده. او هم لب و لوچه اش را آویزان می کند و با نه جواب می دهد. بعد هم با دیدن کباب ها ذوق زده می شود و فوری می رود تا مشغول شود. هنوز بخاطر خنده ها دلم درد می کند. وارد خانه می شوم و لباس هایم را سر جایش مرتب می گذارم. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌