* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت112 این خبر به خبر دیگر و خوشایندی تبدیل می شود: _تازه میگن قراره یه گروه برن مرز و قاچاقی سفارش ها رو بگیرن. مزه‌ی غرور زیر زبانم طعم خوبی دارد. تمام این ها در مورد حرف پیمان برایم بی معنا می شود. عصر هندوانه قاچ می کنم و پیش رویش می گذارم. اول که به چنگال خودش را سرگرم می کند اما بعد به حرف می آید: _تو با این کارت بهم خیلی کمک کردی. ما عزت و احترام زیادی نسبت به قبل داریم. کم مانده از این بال در بیاورم. اگر چه بی هیچ چشم داشتی این کار را کرده ام اما بزرگ ترین پاداشم را از زبان پیمان گرفتم. رضایت او رضای من است و از خوشحالی اش من هم شادم. و چه بهتر از این برای مجنونی به شکل من؟ حالا دیگر می توانم خودم را یک عضو واقعی بدانم. از حرف هایی که در طول روز شنیده ام خوابم نمی برد. من رویایم را در بیداری دیده ام پس چه نیاز بی رویای خواب ها؟ پایین پله ها ایستاده ام و پری را صدا می زنم. پری با وسواس از پله ها پایین می آید و از این که مدام صدایش کرده ام غر می زند. پیمان بعد از گذاشتن کیسه برنج، روغن و کمی گوشت در ماشین برای توضیح ما را در حیاط می ایستاند. دستش را بالا می آورد و گه گاهی هم به کوچه اشاره می کند که منظورش ماشین است. _دیگه نگم براتون! خیلی با احتیاط برید. این بسته ها رو بدین به همون آدرسایی که گفتم. اینا نباید از سازمان بد ببینن. لازم نیست بگم دیگه! خودتون که میدونین اگه اینا ناراضی باشن چی میشه. من سری تکان می دهم و پری مثل شاگردی به برادرش جواب می دهد: _آره بابا! اگه اینا ناراضی باشن میرن در مورد سازمان کلی حرف بد میزنن و ثانیاً این کسایی هستن که در آینده سازمان میتونه بهشون تکیه کنه. پیمان بشکن می زند و با شادی ما را به بیرون راهی می کند. پشت فرمان می نشینم و استارت می زنم. پیمان سرش را از پنجره به داخل می آورد. از لحنش پیداست که باز هم نصیحت است که دستش را به بیرون هل می دهم و می گویم: _پیمان باشه! صد بار گفتی و ما هم فهمیدیم. حواسمون هست دیگه! بی هیچ حرفی از ماشین فاصله می گیرد. زیر لب از هم خداحافظی می کنیم و با به راه افتادن از آینه نگاهش می کنم که دارد برایمان دست تکان می دهد. پری آدرس مکان اول را برایم می خواند. آدرس در محله های پایین شهر است. جلوی خانه‌ی درب و داغانی می ایستیم. از ماشین پیاده می شویم و باهم یک بسته برمی داریم. پری پشت سرم می آید و من هم جلوی در از رنگ و رو رفته شان می ایستم. بعد از در زدن زن مسنی پیش می آید. _بفرمایید؟ لبخندم را پر رنگ می کنم و می پرسم: _ببخشید منزل آقای پیرمراد؟ زن لبش را کمانی می اندازد و می گوید بله. پری از پشت سرم کنار می آید تا محتوایات در دستش معلوم شود. بعد هم همراه با چاشنی لبخند از او می خواهد اجازه‌ی ورود دهد. زن کنار می رود و اشاره می کند وارد شویم. یادآوری می کند تا مراقب پله های کج و کوله‌ی باشیم. زمین خاکی و نیم موزائیک شان نشان می دهد فقر این خانواده تا به کجاست. او جلو می رود و من و پری هم دنبالش می رویم. چشمم به فرش های مندرس شان می افتد و با بی میلی می نشینم. پری بسته را وسط می گذارد و من هم شروع می کنم به توضیح دادن: _آقازاده‌ی شما برای ما خیلی قهرمان و شجاع هستن. ایشون بخاطر مردم و آزادی همگی مون شجاعت نشون دادن و این رژیم کثیف بخاطر دفاع از حق دستگیرشون کرد. وظیفه‌ی همگی ما اینه دست به دست هم بدیم تا این مشکلات از سر راه بره. زن با سکوت حرف های ما را تصدیق می کند و من هم به حرف هایم ادامه می دهم: _سازمان میدونه پسر بزرگی تون نون آور خونه بوده و بعد از دستگیریش خیلی بهتون سخت میگذره اما ما ازتون غافل نیستیم. این بسته رو از ما قبول کنین و شرمنده مون نکنین. با این حرف ها اشک از دیدگان از بلند می شود. با بغضی که در صدایش است می نالد: _بخدا که علیرضای من تک بود! پسر نجیبیه چون تا وقتی که آقاش بود نون حلال بهش میدادیم. بعدم که آقاش فوت شد مرد خونمون شد... نمیدونم چیشد که اینجوری شد! بغض اش در گلویش می ترکد و تبدیل به جویی از اشک می شود که از چشمانش گسیل است. یک ساعتی پای درد و دلش می نشینیم. متوجه عیال واری این خانواده می شویم و هر دم بچه ای کنار زن می نشیند و او به سرشان دست می کشد. دلم به حالشان می سوزد. در آخر هم با تعارف از آنها خداحافظی می کنیم. پری در فکر فرو رفته و من هم به آن زن بیچاره فکر می کنم. آخر این برنج و روغن به کجای این خانواده می رسد؟ ⭕️کپے‌بدون نام نویسنده حرام است⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌