🔃🔻🔃
#قسمتی_از_کتاب
رمان مسافر جمعه
برای چندمین بار چشم چرخاند و ته کوچه را نگاه کرد. هیچچیز به چشم رسول آشنا نمیآمد. انگار کوچه را خراب کرده باشند و خاکش را به سرند کشیده و از نو ساخته باشند.
اگر خرابه را پیدا میکرد، بقیه راه را بلد بود. دهمین باری بود که تا ته کوچه میرفت و بینتیجه برمیگشت.
چشمهایش را بست. دوباره حرفها و صداهای آن روز، همه چیزهایی را که به چشمش خورده بود، در ذهن دوره کرد.
دوباره به مغزش فشار آورد شاید نشانه تازهای یادش بیایید. دری، پیکری که از آن روز جایی از ذهنش باقی مانده باشد؛ هیچ اثری از آنهمه نبود.
مردی که از پنجره راهپله خانهاش، رسول را میپایید، صدایش را بلند کرد: پی چی میگردی؟ رسول وانمود کرد متوجه مرد نبوده، سرش را بالا گرفت و بلندتر گفت: خرابه! ...
🔶🔸
کانال رسمی کتابخانه آستان مقدس
#حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@haramqom_lib