«یحیی» روایتی است از زندگی «سید یحیی رحیم صفوی» از فرماندهان جنگ. چندوقتی بود مادرم جلوی چشم ما ذره‌ذره آب می‌شد. بعضی وقت‌ها حتی توان حرف زدن نداشت. با دست به چیزی اشاره می‌کرد؛ خواهرم ماه‌منیر بلند می‌شد و براش می‌آورد. بیشتر وقت‌ها به صورتش نگاه می‌کردم. دلم نمی‌خواست این‌طور رنگ‌پریده ببینمش. استخوان گونه‌هایش بیرون زده بود، انگار یک لایه پوست نازک رویش کشیده بودند. وقتی داشت با دست‌های لرزان بغچه‌ی حمامش را می‌بست، احساس می‌کردم گوشواره‌هایش که به هر لنگه‌ی آن یک سکه آویزان بود، روی لاله‌ی گوشش سنگینی می‌کند. مادرم زیبا و از خانواده‌ای بافرهنگ بود. چشم‌هایی سبز و موهایی طلایی داشت. پدرم وقتی جوان بود، برای مسابقه‌ی تیراندازی روی اسب به شهرکرد رفته بود؛ آنجا مادرم را بین تماشاچی‌ها دیده و با یک نگاه به آن چشم‌های سبز عاشقش شده بود... . ر @haramqom_lib https://eitaa.com/joinchat/2937520146C323b467cf1 پرتال کتابخانه http://lib.amfm.ir/