✍داستانی زیبا و پند آموز از مولانا اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها 🙁پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود 😌دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت 😁پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!! در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد (( ای گشاینده گره های ناگشوده , عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )) 😳پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و تمامی گندمها به زمین ریخت او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت ..................... 😔من تورا کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟ 😔آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟ .................. 🌼پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند ...................... 🌹مولانا : ☘تو مبین اندر درختی یا به چاه ☘تو مرا بین که منم مفتاح راه @haress_313