🟢داستان یک عکس مربوط به اربعین ، یک فریم عکس و چند خط شرح ماجرای پسرکی را که موکبش زائر ندارد، گذاشته فقط مانده.
پسرکی از روستایی در حوالی شهر دیوانیهٔ عراق هر روز کلمن آب آبیرنگ پلاستیکی سنگینی که پر از آبویخ کرده را با هزارویک مراعات میکشد تا خودش را به جاده برساند. پسرکی که فیلم های عبور زائران را دیده و دلش هوایی شده است. پسرک فکر کرده هر جادهای که به مشایه برسد، مسیر عبور زائران است اما از قضا نیست. هر روز زیر هرم آفتاب چهلوچند درجهٔ بیابان در حالیکه سیاهپوش است، برای اربعین امام حسین، این بار عشق و آب و انتظار را میکشد تا شاید زائری رد شود و جرعه آبی به دستش بدهد. این عشق او بالاخره یک روز اینجا را هم گلستان میکند.
کافیست آوازهٔ عشق او به گوش زائران اربعین برسد؛ صبر کن و ببین! هیچ بعید نیست که این عشق اینجا را شاهراه پیادهروی اربعین کند. کدام زائر است که دلش نخواهد غربت موکبدار کوچکی را که هر روز با اشک چشم، بوتههای بیابانی جادهٔ دیوانیه را سیراب میکند، نشکند؟ آدمی باید به کدام مرحله از دلدادگی برسد که وسط بیابان، بساط روی زمین پهن کند؟ خیره بماند به پیچ جاده تا شاید زائر اربعینی از آنجا عبور کند و بتواند سقاییاش کند. کسی اما رد نشود.
او بماند، کلمن آب و دلش که آب میرود از غصه و انتظار. بله، منظور تو هستی، پسرک دوستداشتنی اهل یکی از روستاهای دیوانیهٔ عراق!